پیداکردن نیمهی گمشده، یک بحث است و رسیدن به آن، بحثی دیگر؛ وجیزه پیش رو، حکایتِ پیداشدنِ نیمهی گمشده من است؛ وگرنه خاطراتِ رسیدن به نیمه دیگرم، مثنوی هفتادمَن کاغذ میشود.
سال 85، اولین موردی که مادرِ عزیز -خداحفظش کند و سایهاش بر سر ما مستدام دارد- به ما پیشنهاد داد، دخترخاله عزیز و دوستداشتنی بود. البته اون موقع، فقط دخترخالهی خوبِ ما بود. در طول دو سالی که مشغولِ هم-سرگزینی بودیم، مادرِ عزیز، گزینههایی را پیشنهاد میداد و بعد به تنهایی یا به همراه خواهران، به تحقیق و تفحص مشغول میشدند. گزینههایی که معرفی میکردن، رد میشدند. میگفتند بابا! خوشگه، فلانه، فلانه...؛ ولی من قبول نمیکردم. نه اینکه حالا بخوام بگم اگه به خواستگاری هر کدوم از این موردها میرفتم قبول میکردن؛ نه. به هر دلیل، به مذاقِ مشکلپسندِ ما نمیخورد. حتی برای امر خیر، چند دفعه با مادرِ محترم، سفرهای استانی داشتیم! تو پرانتز اینو بگم که بین دهها موردی که مادر معرفی میکرد، فقط سه
مورد رو رفتم خواستگاری؛ اونم فقط به صرفِ چای و شیرینی. موردِ سوم هم که دخترخاله گرام بود.
خلاصه مادرِ عزیز، بعد از اتمام هرچند پروژه تحقیقاتی، که میخواست با استراحتی چندروزه، رفع خستگی کنه -مخصوصا اینکه بعضی وقتها چند پروژه رو با هم انجام میداد!- رو به من میکرد و میگفت هیچ کدوم از این موردا بهتر از دخترخالهت نیستن. دیر بجنبی میپرهها! آخه دخترخاله، خواستگارای زیادی داشت؛ ولی این حرفا تو گوشم نمیرفت. البته مادر نظر من رو در مورد دخترخاله میدونست و امیدی به اینکه من به خواستگاری دخترخاله برم نداشت؛ ولی باز هم هرازگاهی یک گوشه و کنایهای میآمد. تازه، اگه بنده هم قبول میکردم فقط 50درصد قضیه حل بود!
تو این مدت دو ساله، دعا و توسل به چهارده معصوم؛ از جمله امام رضا - علیه السلام- رو فراموش نکردم. مزاحمِ همیشگیِ ولینعمتمون در قم؛ یعنی حضرت معصومه هم بودیم!
تا اینکه خدا طلبید و راهیِ خانه خودش شدیم؛ مکه و مدینه. اونجا، زیرِ همون نودهی طلا که دعا مستجابه، آخرِ دعاهایی که میکردم، گفتم: خدا! من دخترخاله رو نمیخوام ها! جوری دعا میکردم که انگار "دخترخاله، پاشنهی درِ خانهمان را بکندی و به زور، قباله دلمان را به نام خود ثبت کردی!" در حالی که بنده خدا روحش هم خبر نداشت.
راستش نمیدونم چرا این دعارو کردم. اصلا وقتی نمیخوای بری خواستگاریِ دختر خاله، و او هم روحش خبر نداره، دیگه اینجور دعاکردن چه معنایی داره؟ انگار شصتم خبردار شده بود و ضمیرِ ناخودآگاهم متوجه، که نیمه گمشدهام کیه، و من لجاجت میکردم.
بعد از اون سفرِ معنوی، مدتی قضیه ازدواج، از آب و تاب افتاد؛ اما همچنان پیگیر بودیم. تا اینکه چند ماه بعد، برای کاری رفتم میید [شهرِ همسایه که در 10 کیلومتری اردکان واقع شده] موقعِ برگشتن، پیرمردی را دیدم. به نظرم آشنا آمد. نابینایی که روبهروی بیمارستانِ ضیایی اردکان، دکهای داشت و کمپوت و ساندیس میفروخت. نمیدانم کجا رفت و من دیگر ندیدمش. بیش از 15 سال بود که دیگر از او خبری نداشتم. هر دفعه که از کنارِ این بیمارستان عبور میکردم با دیدن آن دکهی خالی، و بعدها هم که شهرداری دکه را برداشته بود، با دیدنِ جای خالیِ دکه، خاطراتِ کودکی و نوجوانی ام زنده میشد.
موتور داشتم. روبهرویش ایستادم؛ پرسیدم: اردکان می ری؟ بله. گفتم: سوارشو! سوار شد. گفتم که تو را می شناسم و سالهاست ازت خبری ندارم. گفت: زندگیم، تو اون دکه، با فروش کمپوت و ساندیس، میگذشت و خدا روزیش رو میرسوند؛ اما بعضیها -مخصوصا جوونا- نمیگذاشتن؛ صدتومانی به من میدادن، میگفتن هزارتومانیه، پنجاهتومانی میدادن و میگفتن پانصدتومانیه. من هم که نمیتونستم تشخیص بدم. یا باید یه نفر دیگه کمک کارم میشد که خرجش به دخلش نمیصرفید، یا اینکه باید اونجارو رها میکردم. بالأخره بعد از سالها، کارم رو از دست دادم. همان سالها سِکته مغزی کردم. امیدی به خوبشدنم نبود؛ ولی خدا خواست که زنده بمانم.
پیرمردِ شصتساله که با چروکهای روی صورتش به هفتاد سالهها میمانست ادامه داد: کاری بلد نبودم که امرارِ معاش کنم تا شرمنده زن و بچهم نشم. رفتم و مداحی یاد گرفتم؛ برای هر یک از ائمه و شهدای کربلا یکی، دو شعر حفظ کردم و با همان اشعار، روضهخوانی میکنم. میگفت معمولا حال جسمیم خوب نیست و نمیتوانم از خانه خارج شوم. اگر حالم خوب باشد و بتوانم بیرون بیایم، خدا روزیش را میرساند. الآن هم مزارِ میبد بودم و روضهخوانی میکردم. وقتی فهمید طلبهام، گفت حالا من یک روضه میخوانم، ببین درست میخوانم یا نه. همان حالتی که نشسته بود، پشتِ سرِ من، سوار موتور، شروع کرد به روضهخواندن؛ روضه عباس! خشکم زد! گفتم: «یا اباالفضل! من به این روشن دلِ با صفا نگفتم که روضه شما رو برام بخونه. خودش روضه رو شروع کرد و حالا هم داره از شما میخونه. انگار خودت مارو دعوت کردی.»
دیگه مجلس بیریاتر از این نمیشد. گفتم: «یا اباالفضل! اگه واقعا بابالحوائجی، تو همین مجلس، مشکلِ ازدواجِ مارو حل کن؛ همین امشب.»
او روضه میخوند و من اشک میریختم. نزدیکِ اردکان که رسیدیم روضهش تموم شد. او رو رسوندم خونشون. مزدِ روضهخونیش هم بش دادم و التماس دعایی گفتم و خداحافظی کردم و رفتم.
شب، خانه مادربزرگ بودیم. القضا دخترخاله ما هم آنجا بود. موقع رفتن از اتاق بیرون آمد و از همه خداحافظی کرد و رفت. نمیدانم چه شد، باور کنید نمیدانم چه شد که پیچ دلم به مهره دلش گیر کرد...