قبل از انقلاب کاشت پسته ممنوع بود!
راوی میگوید امام کاظم علیهالسلام را دیدم و در حالیکه عرق، پاهای مبارکشان را فراگرفته بود، در مزرعه خود کار میکنند. عرض کردم خدمتگزاران کجایند؟ فرمودند: «کسانی که بهتر از من بودند با دست خود در زمین کار میکردند؛ پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم، امیرالمؤمنین علیهالسلام و تمام پدرانم همه خودشان کار میکردند. کشاورزی کار پیغمبران و اوصیای آنها و بندگان صالح است».(آثارالصادقین، ج7، ص347)
حجتالاسلام سیدعلی بهجتی، طلبهی کشاورزی است که هنوز در سن 79سالگی کشاورزی میکند. او بیش از سیسال امام جماعت مسجدالرسولِ جنتآباد بود و فضای کوچک این مسجد را، با حضور معنویِ خودش رونق میبخشید. به همراه دوستانِ طلبهاش یکی از باسابقهترین و طولانیترین بحث تفسیر قرآن را پایگذاری کرد؛ مباحثهای که زبانزد هر طلبه اردکانی است؛ مباحثهای که بیش از بیستسال ادامه داشت.
از حجتالاسلام سیدعلی بهجتی درخواست مصاحبه کردم. کتابخانه حوزه علمیه اردکان، شد قرار مصاحبه ما. با ایشان که گفتوگو میکردم در سوگ از دستدادن همسر نشسته بود. اما حالا که این مصاحبه منتشر میشود، داغ جوانِ طلبه فاضلش، حجتالاسلام سیدمجتبی بهجتی را نیز بر دل دارد. خدا ایشان را و همه اموات این خانواده را غریق رحمت خود قرار دهد. گفتوگوی ما در یکی از روزهای گرم و سوزانِ تیرماه انجام شد و هماکنون در یکی از روزهای سردِ پاییزی منتشر میشود. آنچه میخوانید مشروحِ گفتوگو با این روحانیِ سادهپوشِ اردکانی است.
دوران کودکی و آغاز طلبگی
در ابتدا خودتان را معرفی کنید.
بنده سیدعلی بهجتی هستم و متولد سال 1316. اهل اردکانم. تا پانزدهسالگی به دنبال پدر بودم و کشاورزی میکردم. سنه 1330 مکتب حاجعباس حسینزاغ میرفتم؛ سرمحله تیرون. قرآن میخواندیم. [ملا] مشقمان میداد. حساب سیاقی هم یاد میگرفتیم؛ هنوز یادگاریاش را دارم. شیخ محمد صحرایی همیشه دم مسجد کوشکنو دورهگیری میکرد؛ یکبار در مسجد به پدر ما پیشنهاد داد که پسرت بیاید مدرسه علمیه درس بخواند. تقریبا پانزدهشانزده سالگی آمدیم مدرسه علمیه. بعدازظهرها میآمدیم مدرسه. صبح باید به همراه پدر میرفتیم کشاورزی، و بعدازظهرها، دوسهساعت به غروب در درس شرکت میکردیم. آشیخ غلامحسین [واعظی] بعدازظهرها به ما درس میداد؛ درس نصاب.
حوزه علمیه قدیم و طلبههای آن
آنوقت حوزه دایر بود؟
دایر بود. بله.
حوزه را بازسازی نکردند بودند؟
نه، همان [حوزه] قدیمی بود. با پله میرفت پایین و میان حوزه آب جاری بود. اینطرف و آنطرف حوزه هم اتاق بود و طلبهها هم بودند.
کدام طلبهها در مدرسه علمیه اردکان بودند؟
دهپانزده نفر بودند؛ آشیخمحمود فاضل، آشیخغلامحسین شریفآبادی که هنوز زنده است. دو نفر از طلبهها بلوکی بودند: آشیخعبدالحسین و آشیخجلیل ترکآبادی. برادران محیطی بودند: آشیخعلی و آشیخرضا. آشیخمحمد جانبانی بود. آسیدمهدی بود. حاج عبدالرسول بود که تقریبا اول انقلاب فوت کرد. اینها طلبههای قدیمی بودند.
اساتید حوزه علمیه اردکان
گفتید نصاب را پیش آشیخغلامحسین خواندید. درسهای دیگر را نزد چه اساتیدی خواندید؟
بیشتر طلبهها نزد آسیدمهدی درس میخواندند؛ مغنیاللبیب، لمعه، اُنموزج و سیوطی را پیش ایشان خواندیم. آیتالله خاتمی هم ریاض میگفت؛ توی این اتاق [محل نگهداری نسخههای خطی حوزه علمیه]. طلبهها، همه به درس او میرفتند. آسیدمهدی و حاج شیخعبدالرسول و... مینشستند پای درس خاتمی. درس ایشان ادامه داشت تا اینکه سال پنجاهوهفت انقلاب شد.
برنامه حوزه علمیه اردکان
در این مدت یعنی از سال 1330تا 57 شما درس میرفتید؟
تقریبا بله؛ کشاورزی هم میرفتیم و بعدازظهرها در درس شرکت میکردیم. بعد دیگر کلاسها صبح برگزاری میشد. دوسه ساعتی میآمدیم درس، بعد آزاد بودیم و میرفتیم. آقای خاتمی ساعت هشت، هشتونیم میآمد درس میگفت و بعد از اتمام درس میرفت.
کلاسها هر روز دایر بود؟
به جز پنجشنبه و جمعه هر روز کلاس برگزار میشد و تعطیل نمیشد. انقلاب که شد شرایط تغییر کرد. خاتمی که امامجمعه شد، درس او هم تعطیل شد.
شروع بحث تفسیر
آقای محیطی و... پیشنهاد دادند یک بحث تفسیر شروع کنیم؛ تفسیر المیزان. آشیخرضا، آشیخجلیل و حتی شیخشاکری هم تا قبل از فوتش بود، خدا رحمتش کند. آقای پیشوایی هم میآمد؛ خدا بیامرزدش.
آشیخمحمد دهآبادی، آشیخعبدالحسین و آشیخمحمد فلاح هم بودند؛ آنها مال دهآباد بودند و میآمدند پای بحث تفسیر. یکی دو ساعتی تفسیر مباحثه میکردیم. قبل از مباحثه، مطالعه میکردیم. هر کدام اشکال و ایرادی داشتند در مباحثه بررسی میکردند.
متن عربیِ تفسیر را مباحثه میکردید یا فارسی؟
عربی. فارسی نبود اصلا.
قبل از انقلاب تفسیر را شروع کردید یا بعد از انقلاب؟
بعد از انقلاب. تا اینکه انقلاب شد و خاتمی امام جمعه شد؛ دیگر «وقتی» که بخواهد درس بدهد نبود. درس دیگری هم نبود؛ پیش آسیدمهدی لمعه تمام کرده بودیم و درسِ دیگر نمیداد. کسی دیگر نبود که درس بالاتر بدهد؛ اما تفسیر همینجور ادامه داشت. ادامه داشت تا چهار سالِ پیش؛ که آشیخرضا خدا رحمتش کند فوت کرد. اینبار دیگر برای بحث تفسیر هم کسی نبود. بحث تفسیر هم تعطیل شد.
این اواخر با چه کسانی تفسیر بحث میکردید؟
آشیخرضا بود، آشیخ علی بود، و آقای پیشوایی هم خدارحمتش کند میآمد.
شما چهار نفر بودید؟
خیال نمیکنم کسی دیگر بود.
چند دفعه تفسیر را دوره کردید؟
من یادم است که یکبار دوره کردیم. دور دوم بودیم که دیگر آشیخرضا فوت کرد و...
دور دوم تا کجا رسیدید؟
تا نصف قرآن رسیده بودیم. هر روز تقریبا یکورق مباحثه میکردیم. بعضی از اشکالات را می فهمیدم، بعضیش را نمیفهمیدم. بالاخره آشیخرضا که فوت کرد دیگر تفسیر هم تعطیل شد. پیشوایی هم که یک سال بعدش فوت کرد. آشیخعلی هم گفت من مریضم و نمیتوانم. حالا هنوز خانهنشین است و نمیتواند راه برود. اطلاعات جامعتر اگر بخواهید، آشیخعلی حافظهاش قویتر است.
انقلاب که شد، دیگر وضع، وضع دیگری شد. شرایط تغییر کرد. حالا دوباره درسوبحثها سروسامان گرفته است؛ بچهها استاد دارند و درس میخوانند.
وظیفه طبلگی
شما در این مدت چه کار میکنید؟
مدتی نماز داشتیم، میرفتیم.
کجا؟
مسجدالرسول. از قدیم، از قبل از انقلاب تا پارسال مسجد میرفتم؛ حدود سی سال. مسجد، اول کوچک بود. حالا مسجد بزرگی ساختند. از اول دی چشمم نمیدید. رفتم تهران و عمل کردم. دیگر بهخاطر درد پا و مشکلاتی که داشتم، نرفتم. تا پارسال دو وعده مسجد میرفتم.
ظهروشب؟
ظهروشب آنجا میرفتم. دو سالی بود که دعای ندبه راه انداخته بودند. صبحهای جمعه هم میرفتم نماز میخواندم. یادم است از اول انقلاب تا پارسال میرفتم. حالا پیش از انقلابش دیگر یادم نیست؛ یک سال بود یا دو سال.
کار تبلیغی و مسجد از اول انقلاب شروع شد؟
از اول انقلاب.
قبلش فقط درس میخواندی؟
قبلش مدرسه بودیم و درس میخواندیم.
مسأله شرعی هم میگفتید؟
مسأله میگفتم. منبری نشدیم. به سؤالات شرعی که میپرسیدند جواب میدادم.
ازدواج
شما چه سالی ازدواج کردید؟
سال 45؛ فروردین 45. همین آشیخمحمد صحرایی دلال ما بود! اینجا معرفیمان کرد و بچهها هم قبول کردند و آمدند و...
خدارحمتشان کند.
بالاخره فروردین 45 ازدواج کردیم. آنوقت رفتیم پیش آسیدمهدی. آسیدمهدی هم پیشنماز مسجد چرخاب بود.
روضههای قدیم
قدیمها روضهها زیاد در مسجد نبود. روضه در خانهها بود. شبها هر محلهای یکی دو خانه روضه هفتگی داشتند. بعد انقلاب که شد، دیگر روضهی خانهها تعطیل شد. حالا مراسم (پرسه و هفت و سال و هرچه هست) در مسجدهاست. دیگر در خانهها خبری نیست.
دیگر مراسم آمده در مسجدها. ولی روضههای خانگی هم گاهی در خانهها برگزار میشود.
حالا اگر زنانگی باشد؛ زنانگی بعضیجاها هست؛ خیلی کم است ولی.
یادی از آسیدمهدی حسینینژاد
خاطرهای از آسیدمهدی دارید؟ از درس و بحث و از اخلاق و منششان؟
درسش میرفتم. وقتی هم که داماد شدم درس میگفت؛ لمعه میگفت. پیشنماز بود؛ ظهروشب مسجد چرخاب پیشنماز بود.
میگویند خیلی مثنوی میخواند و به آن علاقه داشت.
مدتی هم با آقای شاکری دو نفری مثنوی مباحثه میکردند. (نمیدانم، شاید یکنفر دیگر هم بود) بعدازظهرها یک ساعت به غروب با آقای شاکری شعر مثنوی میخواندند و حکایات را معنی میکردند.
آسیدمهدی به مسائل شرعی مسلط بود.
آسیدمهدی مسأله خوب میگفت. در همه مسائل وارد بود. حتی آقای خاتمی گاهی اگر در مسألهای گیر میکرد، میگفت بروید پیش آسیدمهدی بپرسید، حتی مسأله ارث. مشکلترین مسأله در لمعه، مسأله ارث، مسأله شیر و مسأله حج بود. مسألههای دیگر مثل نماز و... راحت بود. آسیدمهدی هم مطالعه میکرد و هم حافظه خوبی داشت؛ به خاطر همین به همه جزئیات مسائل وارد بود و راحت به سؤالات جواب میداد.
یادی از آیتالله خاتمی
از آقای خاتمی که کلاسش میرفتید خاطرهای دارید؟
میگویم که، تا قبل از انقلاب درس میگفت؛ میرفتیم پای درسش. حدود ده نفر بودند؛ محیطیان، آشیخغلامحسین، آشیخجلیل، آشیخمحمد موسوی، آقای شاکری، آشیخمحمد صحرایی، آسیدمهدی، آقای سپهری. دهپانزده نفر بودند. تا انقلاب؛ انقلاب که شد دیگر درس تعطیل شد. خاتمی که رفت امام جمعه و تظاهرات و برووبیا و... دیگر اصلا مدرسه نمیآمد. پاسدار داشت و نمیگذاشتند هرجا میخواست برود و بیاید. پاسدارش پسر حاجیمهدی نیک بود؛ حاجی محمد. هرجا میرفت او همراهش بود. آقای صدوقی که فوت کرد -خدا رحمتش کند- امام(ره)، آقای خاتمی را به یزد منتقل کرد. دیگر رابطهاش با اردکان کم شد. آقای خاتمی -خدا رحمتش کند- مرض قند هم داشت. قبل از انقلاب، اردکان که بود، یکی دو سالی صبحها پیادهروی میکرد؛ اذان صبح، که تقریبا کسی نباشد. بعد هم میرفت مسجد کوشکنو نماز میخواند. یزد که رفت دیگر همه چیز، درس و پیادهروی و... تقریبا تمام شد.
درس و بحث شما هنوز ادامه دارد؟
نه دیگر، خلاص است.
در خانه مطالعه داری؟
در خانه کمی مطالعه میکنم.
چه چیز مطالعه میکنی؟
تفسیر، لمعه و.... . روزی یکی دو ساعت مطالعه میکنم
کتابهای تاریخی میخوانی؟
تاریخ زیاد نمیخوانم. منبری که نبودم. کسانی که منبری هستند، [میخوانند]. خدا رحمتش کند آقای خاتمی تاریخ خوب میگفت. محرم و صفر که مسجد کوشکنو منبر میرفت، تاریخ عاشورا میگفت. بعضیوقتها مختارنامه میخواند. منبرش هم شلوغ میشد. حافظه عجیبی هم داشت. خاتمی بیان خوبی هم داشت. یک ساعت منبر میرفت. مسجد هم (که کوچکتر بود) پر میشد. حالا مسجد را بزرگ کردند.
شما از وقتی که طلبه شدید کشاورزیتان را هم ادامه دادید؟کشاورزی همچنان ادامه دارد. همینجور هم کشاورزی داریم.
پس در حین طلبگی کشاورز هم بودی؟
در کنارش هم کشاورزی میکردم.
اوضاع کشاورزی قبل از انقلاب
چه چیزی میکاشتی؟ پسته داشتی؟
اولکه اینجا پسته نبود. انقلاب که شد کاشت پسته عمومی شد. اوایل، رعیتها بدبخت و بیچاره بودند. نمیگذاشتند پسته بکارند. ایران زیر استعمار انگلیس بود. بعد رفت زیر استعمار آمریکا. بالاخره برای هر کشونی یکی دو تا ریشسفید معین میکردند. هرچه ریشسفید میگفت، مردم باید قبول میکردند. دهشون [دشتبان] و هادرون [نگهبان] و همه اینها، اختیار، او داشت. اینها وابسته به آقایان [اشراف] چرخاب بودند؛ مثل ضیایی و چهار پنج نفر دیگر. اینها دیگر رکن اردکان بودند و هرچه میگفتند امضا بود. دیگر کسی نمیتوانست مخالفت کند.
کِشونِ علیآباد که ما داشتیم، حاجیعلیاکبر، پدر آغبابای همین حاجیمحمد نیک[پاسدار خاتمی] ریشسفید آنجا بود. میگفت پسته عمل نیاورید، از بالا دستور آمده. میگفتند پسته مال اشرافهاست. مالِ متموّلها و کارمندهاست. همهی علیآباد، یک شباندروزش پستهزار بود. این هم مال اعیانها بود و کسی جرأت نمیکرد متعرضش بشه. دیگر بقیه نمیگذاشتند [پسته بکارند]. باید همان جو بکارند و کلوزه و رناس و گندم؛ صبح تا شب زحمت بکشند و قوت لایموتی بخورند. نمیگذاشتند. انقلاب که شد دیگر قدرتها تمام شد؛ قدرت ریشسفیدی و همهچیز تمام شد. تقریبا حالا سیوپنج سال است همهجا پسته کردند؛ همه کشونها.
شما هم پسته کاشتید؟
دیگر چارهای نبود. تقریبا حالا سیوپنج سال است همه کشونها را پسته کردند. حالا تقریبا وضع مردم بهخاطر پسته بهتر شده. باز اردکان مشکل آب دارد. خب همهی کشونها پسته [کاشتند]، زمینها هم آب میخواهد. معلوم نیست مشکل آب کی حل شود. اگر مشکل آب حل نشود اصلا تمام زحمتهایی که کشیدند هدر میرود. همه خشک میشود.
سیاست استعماری
[کشورها] زیر نظر استعمار بودند. گفتند اینها بروند پسته عمل آورند. تکمحصولی هم میشوند. درخت هم که آب میخواهد. دستوپای درخت هم که دیگر چیزی نمیشود کاشت. مجبورند آب در پسته کنند. پستهاش هم که به ثمر میرسید اگر میخواستند صبح میخریدند؛ به هر قیمتی که میخواستند. هروقت هم نمیخواستند نمیخریدند؛ میگفتند داشته باشید!
پسته ارزان بود. احمدینژاد که آمد «یخره وضع بازار همُشکَنْد» [وضع بازار را تغییر داد]؛ وگرنه قبل از او (زمان خاتمی و ...) پسته پنجتومان تا هفتتومان بود. به ده تومان هم رسید. احمدینژد که آمد، نمیدانم سیاستش چه بود مشتری داشت یا... بالاخره پسته را گران کرد، زمینها را گران کرد و اصلا همه چیز را گران کرد. حالا هم همینطور میخواهند جلوی تورم را بگیرند مشکلات دیگری پیدا کردند؛ پولها را میکشند، میخواهند جلوی تورم را بگیرند. نمیشود. اینجوری نمیشود جلوی تورم را بگیری. پولهای مردم توی بانکها، که الان داد همهشان درآمده...
حالا این سرگذشت ما. این اطلاعاتی که ما داشتیم همین است دیگر.
سلامت باشی. خیلی استفاده کردم.
حالا تقریبا وضع مردم بهخاطر پسته خوب است؛ اگر خوب بخرند. اگر هم نخرند دوباره مشکل بیشتر میشود.
یک تجربه
شما با این سنوسال تجربه زیادی دارید. در آخر گفتوگو یکی از تجربههایتان را، که برای ما و جوانان درسآموز باشد بگویید تا استفاده کنیم.
من هیچوقت نسیه نمیخرم. به مقدار پولی که داشتم، میخریدم. اگر هم پول نداشتم، نمیخریدم. خلاص. هیچوقت هم مشکل مالی پیدا نکردم؛ چون «همیشه نمور زیر سبیل خود بود». مثلِ معروف بود. نسیه نمیخرم که چک بدهم و مشکلات برایم درست شود.
یعنی شما این مدت که 9 فرزند بزرگ کردی با مشکل مالی مواجه نبودی؟
نه، هیچوقت مشکل مالی نداشتم. هیچوقت قرضی نداشتم؛ که طلبکار بیاید پول بخواهد و نداشته باشم. نداشتم نمیخریدم.
خیلی خوشحال شدم و خیلی ممنونم از اینکه وقتتان را در اختیار من قرار دادید.
- ۰ نظر
- ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۸