متولد 1306 ه.ش است. نوه «ملاحسن» و فرزند «ملا علیاکبر».
نام کاملش حاج شیخ غلامحسین واعظی است، اما بیشتر مردم محل و اردکانیها او را به
نام «حاجی شیخ» میشناسند. پیرمردی است آرام و باوقار و با همان پوشش سنتی مردمان
قدیم این دیار. عمامهای سپید بر سر و قبایی بلند بر تن. وسیله رفتوآمدش هم
دوچرخهای است قدیمی. خانهاش درست روبهروی امامزاده سید هاشم شریفآباد است.
امامزادهای که خودش میگوید «از نظر تبار سیادت و همچنین اجتهاد، از سادات به حق
و محترم بوده است.» حاجی شیخ 15 سال از عمر پربرکتش یعنی از سال 1360 تا 1375 ه.ش
و در آن سالهای آتش و خون و حماسه را، در بنیاد شهید شهرستان اردکان به عنوان
مسئول این نهاد و سنگ صبور و پناه و پشتیبان خانوادههای معظم شهدای اردکان سپری
کرده و به آنها خدمت نموده است. خاطرات آن سالها آنقدر برایش ماندنی و
تأثیرگذار است که در جایی از این گفتوگو، بغض راه گلویش را ببندد و اشک، از
چشمانش سرازیر شود. در طولانیترین شب سال، میهمان منزل گرم او بودیم و ساعتی را
با این پیر خوشکلام و خوشبرخورد، پیرامون زندگی و خاطراتش بهگفتوگو نشستیم.
گفتوگو: سید حسین پایدار
اردکانی
حاجی شیخ! در آغاز کلام برای
خوانندگان نشریه آیینه کویر، از دوران کودکی و خانواده خود بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم. من در خانوادهای به دنیا آمدم که
پدرم در کنار کار کشاورزی که شغل اصلیاش بود، منبر هم میرفت و ذکر مصیبت حضرت
اباعبدالله (ع) میگفت و مسائل و پرسشهای مذهبی مردم محل را هم پاسخ میداد.
مادرم هم خانهدار بود و کمککار پدر. ما دو خواهر و چهار برادر بودیم که الآن هر
دوی خواهرها و یکی از برادرانم –قنبر- به رحمت خدا رفتهاند. قبلاً در همین شریفآباد،
مکتبخانه بود. اردکان هم یکی مکتبخانه بود و برای قرآنخوانی به آنجا میرفتیم.
ملای مکتب هم غلامعلی نام داشت. بچههای صدرآباد، شریفآباد و این قسمت اردکان،
همه اینجا به مکتب میآمدند. در کنار تحصیل در مکتب، کمککار پدرم کارهای کشاورزی
هم انجام میدادم. بد نیست از آن دوران خاطرهای هم تعریف کنم. روزی با پدرم در
صدرآباد با هم بودیم. آنجا باغی داشتیم. زمان رضاشاه بود و نمیشد لباسهای
قبامانند پوشید و عمامه به سر گذاشت. مرحوم پدرم لباسهای اینچنینی به تن داشت.
از باغ که بیرون آمدیم، یک ژاندارم داشت به طرف اردکان میرفت. سوار اسب هم بود. پیاده
شد و دامن قبای پدرم را گرفت و از وسط قیچی کرد! گفت که دیگر نباید این قبا را
بپوشی.
پدرم هر سال مشهد میرفت. چاووشخوان بود و از اردکان حدود
100 نفر با هم میشدند و به مشهد میرفتند و پس از چند مدت برمیگشتند. اتفاقاً
یکی از سالهایی که من برای کاری به تهران رفته بودم و ایشان به مشهد مشرف شده
بود، همانجا فوت کرد و در همان مشهد او را به خاک سپردند. البته الآن محل مزار
ایشان به پارک تبدیل شده. مادرم هم همانطور که گفتم، خانهدار بود و خیلی هم زحمت
میکشید. رفتوآمدهای ما هم بیشتر با
اطرافیان و اقوام بود که به منزل ما میآمدند و گاه ما به منزل ایشان میرفتیم.
بیشتر درآمد آن روزها هم از محل کشاورزی بود. بعد از ماجرای فوت پدرم و بازگشت من
از تهران، برای تحصیل به حوزه علمیه اردکان پیوستم. یادم هست که پیش از آنکه آیت
الله خاتمی (ره) زعامت حوزه اردکان را به عهده بگیرند، مرحوم حاج ملامحمد حائری
(ره) این سمت را داشتند. بعد که آقای خاتمی آمدند، حوزه را با کمک ایشان و طلبهها
تعمیر و نوسازی کردیم و از حالت مخروبه و کنه درآوردیم. مقدمات را نزد مرحومان حاج
ملامحمد حائری (ره) و آیت الله خاتمی (ره)
خواندم. یکی از همکلاسیها و طلبههای آن زمان هم، مرحوم حجتالاسلام سید مهدی
حسینینژاد بود. همچنین حاج عبدالرسول سپهری و اخوین بهجتی هم در آن زمان در حوزه
علمیه اردکان تحصیل میکردند. بعد که حاج ملامحمد (ره) کمکم به دلیل کهولت سن به
حوزه نمیآمدند، برای فراگیری دروس به منزل ایشان میرفتیم و سپس به کلاس مرحوم
آقای آسید روحالله خاتمی (ره) حاضر میشدیم. تا کفایه را نزد این بزرگوار خواندم.
این موضوع ادامه داشت تا فرارسیدن ایام انقلاب و تظاهرات مردم علیه رژیم طاغوت که
به همین خاطر تقریباً دیگر حضور ما در کلاسهای درس عملی نبود و کلاسها جای خودش
را به تظاهرات و جلسههای انقلابی و تشکیلات و برنامههای مربوطه داد. بعد از
پیروزی انقلاب و شهادت آیت الله صدوقی (ره) هم که آقای خاتمی (ره) به یزد رفتند.
آقای بهجتی (ره) که امام جمعه اردکان شدند، ضمن مکاتبهای با سپاه، من را بهعنوان
مسئول بنیاد شهید اردکان معرفی کردند. از آن تاریخ تا سال 1375ه.ش که تمام دوران
دفاع مقدس و چند سالی بعد از آن را شامل میشود، من مسئولیت بنیاد شهید اردکان را
داشتم. در کنار انجام وظیفه در این نهاد، بعد از فوت پدر مرحومم، افتخار امامت
جماعت محله شریفآباد نصیبم شد و در مسجد و حسینیه اول که الآن آثاری از آن برجای
نیست، به برپاداشتن نماز و رتقوفتق امور مذهبی مردم میپرداختم.
مرحوم ابوی شما معتمد محله شریفآباد
بودهاند و اگر اختلافی بین اهالی و یا حتی زرتشتیان و مسلمین پیش میآمده، طرفین
اختلاف برای حل موضوع به ایشان رجوع میکردهاند و سخن آن مرحوم برایشان حجت بوده
و الآن هم ظاهراً هنوز برای چنین مباحثی به شما مراجعه میشود. در این خصوص توضیح
بفرمایید.
باید بگویم که زرتشتیهای این محله، از نظر اخلاق انسانی
بسیار خوب هستند و واقعاً تعامل خوبی با هممحلهایهای مسلمانشان دارند. البته در
زمان مرحوم حاج ملامحمد (ره)، اکثراً برای رفع اختلافات به ایشان مراجعه میکردند
و حتی پدر من هم که مشکلی برایش پیش میآمد، مرجع حل این مشکل و اختلاف، مرحوم حاج
ملامحمد (ره) بود. بعد از فوت آن مرحوم، اهالی محله شریفآباد چه مسلمان و چه
زرتشتی، اختلافاتشان را نزد پدر اینجانب میآوردند.
رجوع اهالی بیشتر راجع به چه مسائلی
بود؟
مثلاً تقسیم ارث، اجارهنامه و یا مباحث مهم دیگر و یا
اسنادی که بین طرفین ردوبدل میشد، با امضای پدرم ضمانت میشد. حالا هم هنوز برخی
از اهالی در خصوص اسناد و نوشتهها به من مراجعه میکنند؛ منتهی نظر من این است که
امروزه باید این اسناد در دفترخانههای اسناد رسمی به ثبت برسد و جنبه قانونی پیدا
کند. البته همین الآن هم در اداره ثبت اسناد، مدارک و اسنادی که پای آن مهر و
امضای مرحوم پدرم و یا خود من باشد را حمل بر صحت نموده و میپذیرند.
حاجیشیخ! از شریفآباد قدیم بیشتر
برای خوانندگان نشریه بگویید. از کشتخوانهای عصمت و الهآباد. زندگی در این محله
در قدیم چطور بود؟
اطلاعات دقیقی در خصوص پیشینه شریفآباد ندارم، اما آن
چیزهایی که از گذشتگان شنیدهام میگفتند که بزرگ این محله ابتدا شخصی به نام حاج
عزیزالله بوده و بعد هم حاجی قربانعلی، نوروزعلی و حاجی امرالله هم که اینها همه
از یک طایفه بزرگ بوده، جزو بزرگان شریفآباد بودهاند. شریفآباد از نظر کشاورزی
چند تا کشتخوان و قنات داشت که در زمان ما هم هنوز کموبیش هست. کشتخوان عصمتآباد؛
محدوده این منطقه تا خیابان باهنر را شامل میشود. در قدیم بیشتر زرتشتیها اینجا
ملک و آب داشتند و در زمینه کشاورزی کارهای خوبی انجام میدادند. بازاریهای
اردکان هم بیشتر به این کشتخوان میآمدند و محصولاتی مثل هندوانه و خربزه میخریدند.
این مناطق تا سمت باغستان و صدرآباد، همه کشاورزی بود و بزرگ و کوچک و مسلمان و
زرتشتی، اکثراً به کار کشاورزی مشغول بودند.
حاجآقا قدیم بهتر بود یا حالا؟!
«خش خو همیشه خشه»، ولی اخلاق جامعه در قدیم طور دیگری بود.
یعنی اخلاص، توکل به خدا، خوشرویی نسبت به هم، خیرخواهی برای همدیگر بیش از
امروزه بود. الآن حواشی زندگی، معنویت را کمرنگ کرده و اکثراً مردم فقط به فکر
خود هستند. آنچه که بیشتر در قدیم مشاهده
میشد، «توکل بر خدا» بود. با همین توکل بود که اتفاقات و حوادث هم کمتر بود؛
منتهی جمعیت هم نسبت به امروز خیلی کمتر بود. قدیم با اینکه تجملات و خوشگذرانی
مثل امروزه زیاد نبود، ولی رونق و راحتی و آسایش و فکر آزاد بیشتر بود.
در این محله، آب انباری هست به نام
آب انبار آخوند و کوچهای به نام کوچه آخوند. وجه تسمیه اینها چیست؟
کوچه آخوند کوچهای است که منتهی به مسجد میشود و همین اهالی
شریفآباد با لطفی که داشتهاند، آن را به نام کوچه آخوند –منتسب به پدر مرحوم
اینجانب- نامگذاری کردهاند. آب انبار هم اسمش «ملاحسن» هست که پدرِ پدر ما این
آب انبار را ساخته و یک قطعه زمین هم وقف آن کرده برای آبگیری و تعمیر آن. ولی
معروف شده به نام آب انبار آخوند. الآن هم هنوز هست و البته کاربردی ندارد.
الحمدلله ظاهراً قرار است تعمیرش کنند. خانه پدری ما هم آنجا هست که البته قرار
است زمینش واگذار شود برای توسعه فضای جنب آب انبار.
در خصوص تصمیم آیت الله خاتمی (ره)
برای ساخت و نوسازی مدرسه علمیه بیشتر توضیح بفرمایید.
در زمان رضاشاه گروهی از کردها را به اردکان تبعید کرده
بودند. ظاهراً رضاشاه برای اینکه این افراد با هم نباشند و علیه حکومت مرکزی توطئه
نکنند، آنها را در دستههای چندصدتایی به هر جایی تبعید کرد. چند تا از این افراد
در همین شریفآباد کارگری میکردند. حدود 300-400 نفری در اردکان بودند. حتی مدرسه
مخصوص به خود داشتند.
اینها عدهای در این مدرسه و عدهای هم در رباط قدیم
اردکان ساکن بودند و خب معلوم بود که چه بر سر این مدرسه آمده بود. آن زمان خدا
رحمت کند آقا سید محمد، پدر آقا سید علی حسینیپور به همراه حاج میرزا هادی –که
همان نزدیکی مغازهای داشت و عموی آیت الله بهجتی (ره) بود- این مرحومان به همراه
جمعی از طلبهها و اساتید و از جمله مرحوم آیت الله خاتمی (ره) که زعامت آنجا را
به عهده داشتند، تصمیم گرفتند که این مدرسه تعمیر و نوسازی شود. ظهرها در همان محل
آبگوشت پخته میشد و به کسانی که در کار ساخت و نوسازی مدرسه نقش داشتند میدادند
به این ترتیب با همکاری همه این مدرسه علمیه نوسازی شد. آن زمان من حدوداً 24 یا
25 ساله بودم.
میرسیم به دوران مسئولیت شما در
بنیاد شهید اردکان. از خاطرات خودتان از آن دوران برای ما بگویید.
آن زمان در استان یزد، شهرهای اردکان و میبد و ابرکوه و
بافق و تفت مهریز و یزد بنیاد شهید مستقل داشتند. تعداد شهدا در این حوزهها
تقریبا هماندازه بود، اما ظاهراً شهدای اردکان بیشتر بودند. اردکان بیش از 400
نفر شهید داشت که حدود 200 تن از این شهدا متعلق به شهر اردکان بود و مابقی این
عزیزان از اهالی توابع و بخشها و روستاهای اردکان بودند.
خاطرات و اتفاقاتی که در دوران حضور من در بنیاد شهید افتاد
را شاید اصلاً نتوان به آن صورتی که بود بیان کرد. لطف خدا بود که برنامهها و
امور مربوط به بنیاد را حلوفصل میکرد؛ مثلا یکی از این برنامهها نحوه اطلاع
دادن بنیاد به خانواده شهدا در خصوص شهید شدن فرزندشان بود. ما از زمانی که حملهای
در جبههها روی میداد، آماده شنیدن خبر شهادت عزیزانمان بودیم. از زمانی هم که
خبر شهادت عزیزی را به ما اطلاع میدادند، سه روز زمان داشتیم که این خبر را به
خانوادههایشان اطلاع دهیم و این یکی از سختترین اموری بود که در بنیاد شهید باید
به آن میپرداختیم.
حالا یک خاطرهای پیرامون همین موضوع تعریف میکنم. همانطور
که گفتم یکی از برنامههای مشکل ما این بود که چطور به خانوادهها بحث اسیر شدن یا
مفقود شدن و یا شهادت فرزندانشان را خبر بدهیم. بعضی از خانوادهها به هیچ وجه نمیپذیرفتند
که مثلا فرزندشان مفقود شده و همیشه میگفتند که من یقین دارم که او زنده است و
برمیگردد و یا میگفتند که در خواب دیدهایم که او زنده است. بعد از چند سال میدیدیم
که پیکر شهید همان خانواده پیدا شده و این خیلی سخت بود برای کسی که چند سال است
در انتظار فرزندش چشمبهراه مانده. این خاطره من مربوط به یکی از خانوادههای
شهدای روستای مزرعهنو از توابع عقداست. فرزند یکی از خانوادهها مفقودالأثر شده
بود و مادر این عزیز هم از وقتی فرزندش به جبهه رفته بود مریضاحوال بود. خیلی هم
متواضع بود و هر وقت هم میرفتیم خدمتشان، میگفت که بچهام زنده هست. تا بعد از
مدتها که خبر دادند که شهید شده. ما فکر کردیم که اگر بلافاصله این خبر را به این
مادر بدهیم، ممکن است از نظر جسمی یا روحی مشکلی برایش پیش بیاید. بنابراین فکر
کردیم که اول موضوع را با دایی شهید که در بیمارستان مشغول به کار بود، در میان
بگذاریم. او هم به ما گفت که من به مادرش خبر میدهم. مدتی امروز و فردا کرد، تا
اینکه یک روز به ما اعلام شد که فردا نام این شهید را در تلویزیون اعلان عمومی میکنیم.
دیدم که دیگر جای درنگ نیست و باید به هر نحوی که شده به مادرش خبر بدهیم. بعد از
ظهر همان روز از طرف بنیاد شهید به منزلشان رفتیم. منتهی مانده بودیم که چطور این
خبر را به این مادری که این همه سال دوری فرزند را تحمل کرده و چشمبهراه بازگشتش
بوده بدهیم. وارد خانه که شدیم، شروع کردیم به احوالپرسی و اینکه بالأخره یک جوری
مقدمات را برای بیان این موضوع فراهم کنیم. منتهی با کمال ادب در همان لحظه اول،
مادر این شهید بزرگوار رو به ما کرد و گفت: «من میدانم برای گفتن چه حرفی به خانه
من آمدهاید. بچهام شهید شده و شما این خبر را برایم آوردهاید و میخواهید او را
تشییع کنید.»
ببینید که چطور خداوند در مسائل مربوط به شهید و شهادت و
مواجهه خانوادههای این بزگواران با این
موضوع، همه ما را یاری میداد. و نکته اصلی اینکه در طول سالهای جنگ، در
بین این چهارصدواندی خانواده شهید اردکانی، من یک نفر که از خبر شهادت فرزندش
اظهار بیتابی و نارضایتی کند، ندیدم.
یکبار دیگر یادم هست که هر گاه پیکر مفقودین در زمانهای
مختلف پیدا میشد، از آنجا که بر اثر مرور زمان این اجساد از میان رفته بود و تنها
چند تکه استخوان از آنها باقی مانده بود، این استخوانها بستهبندی شده برای
تشییع، آماده و به اردکان اعزام میشد. یک بندهخدایی فرزندش در یکی از عملیاتها
مفقودالأثر شده بود. زمان گذشت تا اینکه بعد از مدتها جنازه فرزندش پیدا شد و به
ما خبر دادند. این اتفاق همزمان شده بود با سفر این پدر به مشهد مقدس. کسی هم
قبول نمیکرد که این خبر را به این پدر بدهد، چراکه میگفتند هنوز امید به بازگشت
فرزندش دارد. خلاصه با هر ترتیبی بود جریان را به این پدر اطلاع دادیم. روز تشییع
گفت که میخواهم پیکر فرزندم را ببینم. حالا ما مانده بودیم که به این پدر چه
بگوییم. آخر چیزی نبود که او ببیند جز چند تکه استخوان. خلاصه هر چه اصرار کرد،
بهانه آوردیم تا موقع دفن این پیکر در بهشت شهدا رسید. ما دیدیم اگر این پدر با
این وضع و امیدی که داشته این پیکر را به این نحو ببیند، ممکن است خداینکرده دچار
مشکل روحی و روانی شود و یا اصلاً سکته کند. خلاصه تصمیم گرفتیم که بدون اینکه این
دیدار آخر میسر شود، شهید را به خاک بسپاریم. در همین احوال بودیم و این نگرانی با
ما بود که ناگهان دیدم این پدر، آرام گوشهای نشست و دست از اصرار کشید و انگار که
هیچ اتفاقی نیفتاده باشد به آرامش رسید و کمکم اصلاً به خواب رفت و تا بعد از دفن
این پیکر در خواب بود. نمیدانم که خداوند متعال چطور به او این حوصله و صبر را عطا کرد؟ انشاءالله خداوند به
همه خانوادههای شهدا صبر و اجر عنایت کند.
در خصوص خدمات بنیاد شهید اردکان به
فرزندان شهدا در زمان دفاع مقدس توضیح بفرمایید.
ما آن زمان در شهرستان اردکان حدود یکصدواندی فرزند شهید
داشتیم. بچههایی بودند که تازه به دنیا آمده بودند و پدرشان شهید شده بود. ما همه
توان خود را به کار گرفته بودیم که برنامه آموزشی منحصربهفردی برای این فرزندان
شهید بگذاریم. مدرسهای به نام مدرسه شاهد در اردکان بود و ما هم با دو دستگاه
مینیبوس و دو سه تا ماشین سواری این بچهها را از منزلشان به مدرسه میرساندیم و
سپس به خانه برمیگرداندیم. این برنامه در سراسر شهرستان اجرا میشد. خلاصه مرتب و
منظم برنامه تحصیلاتشان انجام میشد.
گاهی هم بچهها را به مسافرت مشهد میبردیم و یا در همین
شهرستان و استان به سفرها و برنامههای تفریحی اعزامشان میکردیم. البته این موارد
فرعیات کار بود. اصل کار، بحث تحصیلات و پرورش این عزیزان بود. چند نفری را هم
برای ادامه تحصیل در دانشگاه به یزد، تهران و اصفهانت فرستادیم و همین آقای
باغستانی که الآن مدیرکل آموزش و پرورش استان است، مسئولیت آنها را به عهده داشت.
الحمدلله اکثرشان به درجه بالایی رسیدند و باعث سربلندی و بزرگواری خانوادههای
شهدا شدند. این عزیزان هنوز هم محبت دارند و گاهی برخی به من سر میزنند. البته به
دلیل گذر زمان، شاید من دیگر خیلیهایشان را اگر ببینم نشناسم.
ارتباط شما الآن با بنیاد شهید در چه
سطحی است؟
هنوز هم کموبیش با بنیاد شهید در ارتباطم. البته در حال
حاضر کارهای بنیاد شهید، بیشتر حقوقی است و یا بیشتر در ارتباط با جانبازان است.
اما دیگر آن حجم کار پرفشار و پراسترس قدیم نیست. البته برنامههایی هم برای
خانوادههای شهدا هست مثل مسافرت به مشهد و... که بنیاد شهید مدیریت میکند.
در زمان جنگ، هم شهید داشتیم، هم مجروح. هر بار ده تا شهید
میآوردند، بیست، سی یا چهل تا هم مجروح میآوردند. در بیمارستان ضیایی اتاقی
داشتیم که آنجا وسیلههای مورد نیاز مجروحین مثل عصا و باند و ... بود. یک بار هم
یادم هست که خیلی مجروح داشتیم. سیصد نفر مجروح به بیمارستان ضیایی آورده بودند.
در همه اتاقها و راهروها مجروح بستری بود. دستور هم این بود که به همه این عزیزان
لباس و کفش بدهیم و هزینه سفرشان و درمانشان نیز تأمین شود و بعد از بهبودی، آنها
را راهی شهرها و منازلشان کنیم.
در یکی از عملیاتها یادم هست که مجروح زیادی با قطار و
هواپیما به استان آوردند. به حدی تعداد مجروحین زیاد بود که مجبور بودیم افرادی که
مجروحیتشان کمتر بود را سریع مداوا کنیم و لباس و کفش و هزینه سفرشان را بدهیم و
راهی منازلشان کنیم تا فرصت برای درمانت بقیه فراهم شود.
حاجی شیخ الآن چه کار میکنید؟
در این ایام کهولت کار روزانه من این است که صبحها در
کتابخانه مسجد مطالعه میکنم. ظهر هم به درمانگاه برای اقامه نماز جماعت میروم و
نماز صبح و مغرب و عشاء را هم در همین مسجد محله میخوانم.
و حرف آخر...
خدا را سپاسگزارم که در طول این سالها، همواره به من توفیق
خدمت به مردم را عطا کرده و امیدوارم که مردم عزیز اردکان و مخصوصاً خانوادههای
معظم شهدا و هممحلهایهای بزرگوارم در شریفآباد، همواره سربلند و تندرست زندگی
کنند و از همه دستاندرکاران این نشریه که این فرصت را در اختیار من گذاشتند هم
سپاسگزارم.
منبع: دوهفتهنامه آیینه کویر،یکشنبه، ۱۵ بهمنماه ۱۳۹۱، سال دوازدهم، شماره ۳۳۵، صفحات ۶ و ۱۱.