تِرِشه

تِرِشِه به گویش اردکانی راه باریکی را گویند که بین کرت ها (زمین کشاورزی) فاصله انداخته است

تِرِشه

تِرِشِه به گویش اردکانی راه باریکی را گویند که بین کرت ها (زمین کشاورزی) فاصله انداخته است

۳ مطلب با موضوع «زندگی‌نوشت» ثبت شده است

یک کارتنْ‌‌ کتابِ جامانده

سیدمجتبی رفیعی اردکانی | چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۴۸ ب.ظ | ۴ نظر

سرآمد مطالعه در کشور ما تأسف‌بار است و مسئولین از آمار سرانه پایین مطالعه در کشور خبر می‌دهند؛ اما افرادی هستند که گوی سبقت را از این آمار ربوده‌اند.

حاجیه خانم «ربابه چادررسا» علاوه بر انس با قرآن و مفاتیح، کتاب‌های تاریخ و تفسیر را نیز مطالعه می‌کند. این مادربزرگ به مدرسه نرفته است و سواد مکتب‌خانه‌ای دارد و با «خط سیاق» نیز آشناست. قدیم،‌ آشنایان و همسایگانی که نمی‌توانستند اسناد را بخوانند، از وی کمک می‌گرفتند.

شاید باورش برایتان سخت باشد اگر بشنوید او یک دوره کامل 27جلدیِ تفسیر نمونه را مطالعه کرده است. تاریخ انبیا، تاریخ امامان معصوم، مختارنامه، نفس‌المهمومِ شیخ عباس قمی (در کربلا چه گذشت) و تاریخ عامه اردکان نیز از جمله کتاب‌هایی است که وی تاکنون خوانده است.

یکی از نوه‌هایش می‌گوید: «مادربزرگ ما قرآن و مفاتیح را با ترجمه می‌خواند. هر موقع حکایت یکی از انبیا را تعریف می‌کند، با همان زبان عامیانه خودش می‌گوید "تا اینجای داستان در قرآن آمده است، اما از این به بعد، در کتاب‌هاست." منظور او این است که بقیه داستان، در کتب تاریخی نقل شده است، نه قرآن.»

او با رمان و داستان نیز بیگانه نیست. کتاب «شورآباد» محمدعلی جمال‌زاده، چهار جلد از ده جلدِ «کِلیدَر» محمود دولت‌آبادی و چند کتاب از جلال آل احمد را نیز خوانده است.

این مادربزرگِ پرافتخار اردکانی دستی نیز به قلم دارد و خاطراتی از زندگی‌اش را نوشته است. در نوشته‌هایش، خاطرات جالب و خواندنی از دوران کودکی و نوجوانی‌اش می‌بینی.

همیشه یک قلم و دفتری به همراه دارد و مطالبی را که در حین مطالعه برایش جالب است می‌نویسد. او اشعار و بخش‌هایی از کتاب فرهنگ عامه اردکان و تمام کتاب زندگی‌نامه مختار را رونویسی کرده است. با دیوان حافظ نیز مأنوس است و گاهی بعد از تفألِ به حافظ، اشعار را می‌نویسد.

مادربزرگ سال گذشته در نخستین «جشنواره شعر و قصه‌گویی با گویش اردکانی» شرکت کرد. در اختتامیه مراسم، داوران او را ستایش کردند.

نوشته‌های او معمولا نصیب فرزندان و نوه‌هایش می‌شود. آخرین دفعه‌ای که مهمان این مادربزرگ بودم، مثل همیشه با چایِ تازه‌دم و میوه و شیرینی از من پذیرایی کرد. مشغول رونویسی از کتاب زندگی‌نامه مختار بود. می‌گفت دومین دفعه است که این کتاب را مشق می‌کند. مشقِ اولش را به دخترش (مادر شهید) هدیه داده است و این مشق را می‌خواهد برای خودش نگه دارد.

از هم‌صحبتی با او خسته نمی‌شوی. با گرم‌شدن صحبت تو را به اعماق تاریخ می‌برد و چنان خاطرات را دقیق و با ذکر جزئیات نقل می‌کند، که گویی تمام صحنه‌ها، شخصیت‌ها و دیالوگ‌ها را با دوربین پیشرفته فیلمبرداری کرده و به نمایش گذاشته‌اند.

حکایت دوران جوانیِ حاجیه ربابه که توانسته بود روح تشنه‌اش را سیراب کند شنیدنی است: «از همان ایام جوانی عاشق خواندن بودم. زمانی که هم‌دوره‌‌ای‌ها و هم‌سن‌وسال‌ها برای گذران اوقات فراغت به دورهم‌نشینی و شب‌نشینی و.... مشغول بودند، ترجیح می‌دادم مطالعه کنم. حاضر بودم تمام دارایی‌ام را بدهم تا برای مطالعه کتاب بخرم. در همان ایام به دلیل کوچک‌بودن منزلمان، مدتی اجاره‌نشین شدیم. کارتن کتابی از اموال صاحب‌خانه در آن خانه، جا مانده بود؛ که بعدها از یکی از اقوام صاحب‌خانه شنیدم کتاب‌های نفیس تاریخی بوده است. برای مطالعه کتاب‌ها از صاحب‌خانه اجازه گرفتم. با خواندن اولین کتاب دنیای جدیدی به رویم گشوده شد. موقع مطالعه زمان را از یاد می‌بردم. بعد از تمام شدنِ هر کتاب به دنبال فرصتی بودم تا کتاب بعدی را شروع کنم؛ که البته به‌خاطر مشغله‌های زیادی که داشتم، فقط موقع شیردادن فرصت مطالعه برایم فراهم می‌شد».

همه چیز در خانه سر جای خودش بود؛ مرتب و منظم. کنار گلدان‌های کوچک ایوان، کوزه‌ها هم دست‌به‌کمر ایستاده بودند. جلو رفتم. دیدم مادربزرگ روی سینه سفالی‌شان یادگاری نوشته؛ با همان خط خودش. به کوزه‌ها مدال داده بود. چقدر قشنگ.

وقتی از خانه مادربزرگ خارج می‌شوم، با خود می‌گویم چه گمنام‌هایی در شهرمان داریم و از آن غافلیم؛ کسی که در سن 90سالگی، آن هم با سواد مکتب‌خانه، هنوز می‌خواند و می‌نویسد. داشتن چنین گنجینه‌هایی در دیارِ عالم‌پرورِ اردکان، دور از انتظار نیست. یاد جمله‌ای از صاحب «جامع مفید» می‌افتم که در اواخر قرن یازدهم می‌نویسد: «این قصبه شریفه [اردکان] از قدیم‌الایام محل توطّن فضلا و علما و حکما و منجمین و دانشمندان بوده و هست و در میان اصحاب هوش به «یونان کوچک» اشتهار دارد...».


یادداشت فوق 👆 در آبان‌ماه ۱۳۹۴ منتشر شده است. این یادداشت را با اندکی تغییر و اضافات در تاریخ ۱۳۹۶/۰۴/۲۰ بازنویسی و در اختیار خوانندگان عزیز قرار می‌دهم:

🔹خانم «ربابه چادررسا» که فرزندان و نوه‌هایش او را «مامادایی» می‌گویند، در خانواده‌ای از خوبان و پاکانِ روزگار چشم به جهان گشود. پدرش عبدالحسین و مادرش سکینه نام داشت. عبدالحسین کشاورز بود و در سن جوانی (۳۷ سالگی) در سفر عتبات عالیات، در نجف، مبتلا به حصبه شد و دار فانی را وداع گفت. سکینه، زنی پاک و مؤمنه، در سن ۳۲سالگی به سوگ همسر نشست و از آن سال عهده‌دار تربیتِ مامادایی(ربابه) و خواهرش فاطمه(مادرِ براداران فرزان، از طبیبان خدوم و مشهور اردکان) شد. مامادایی هفت‌هشت ماهه و خواهرش فاطمه حدود شش‌ساله بود که این دو خواهر یتیم شدند. 


🔸 سکینه، مادرِ مامادایی، از کودکی در خانواده‌ای روحانی بزرگ شده بود. حجت‌الاسلام والمسلمین «حاج سید حسین مرتضوی» (عموی آیت‌الله سید روح الله خاتمی) صاحب فرزند نمی‌شدند و سکینه را که در همسایگی‌شان بود به فرزندی گرفتند؛ سکینه، از کودکی به جز  تابستان‌ها در خانه‌ی آسیدحسین مرتضوی بزرگ شد.

مامادایی رحلتِ آسیدحسین را به یاد دارد؛ او می‌گوید: یادم است که آسید حسین وضویی گرفت و آمد دراز کشید و دار فانی را وداع گفت. می‌گوید وقتی بر بالینِ آسید حسین رفتم، انگار سال‌ها بود که از دنیا رفته بود.

سکینه عفتی، مادر مامادایی و فرزندخوانده‌ی حجت‌الاسلام والمسلمین سیدحسین مرتضوی(عموی آیت‌الله سید روح‌الله خاتمی)


🔸 پدرش عبدالحسین حدود ۹۵سال پیش، در حالی که به دختر سوادآموختن ننگ بود و بسیاری از مردم به فکر لقمه‌نانی بودند تا امرار معاش کنند، دخترش فاطمه را به مکتب برد. او قبل از سفرش به کربلا نیز، وصیت کرد اگر من برنگشتم، دختر دیگرم ربابه را به مکتب ببرید. طبق وصیت پدر، مامادایی را نیز به مکتب بردند. 


🔹مامادایی که در خانواده‌ا‌ی مؤمن و باخدا تربیت و رشد یافته است، علاوه بر انس با قرآن و مفاتیح، کتاب‌های تاریخ و تفسیر را نیز مطالعه می‌کند. وی سواد مکتب‌خانه‌ای دارد و با «خط سیاق» نیز آشناست. قدیم،‌ آشنایان و همسایگانی که نمی‌توانستند اسناد را بخوانند، از وی کمک می‌گرفتند. 


🔹وی یک دوره کامل ۲۷جلدیِ تفسیر نمونه را مطالعه کرده است. تاریخ انبیا، تاریخ امامان معصوم، مختارنامه، نفس‌المهمومِ شیخ عباس قمی (در کربلا چه گذشت)، تاریخ عامه اردکان، مکارم الاخلاق (زندگی‌نامه آیت‌الله العظمی فاضل اردکانی) و الگوی وقار (زندگی‌نامه آیت الله حاج ملامحمد حائری اردکانی) از جمله کتاب‌هایی است که او تاکنون خوانده است.


🔹 وی قرآن و مفاتیح را با ترجمه می‌خواند. هر موقع حکایت یکی از انبیا را تعریف می‌کند، با همان زبان عامیانه خودش می‌گوید "تا اینجای داستان در قرآن آمده است، اما از این به بعد، در کتاب‌هاست." منظور او این است که بقیه داستان، در کتب تاریخی نقل شده است، نه قرآن.


🔹مادربزرگ هم‌چنین در «جشنواره شعر و قصه‌گویی با گویش اردکانی» شرکت کرده  است که در اختتامیه مراسم، از او تقدیر کردند.


🔹او با رمان و داستان نیز بیگانه نیست. کتاب «شورآباد» محمدعلی جمال‌زاده، چهار جلد از ده جلدِ «کِلیدَر» محمود دولت‌آبادی و چند جلد از کتاب‌های جلال آل احمد را نیز خوانده است.


🔹مامادایی دستی نیز به قلم دارد و خاطراتی از زندگی‌اش را نوشته است. در نوشته‌هایش، خاطرات جالب و خواندنی از دوران کودکی و نوجوانی‌اش می‌بینی.


🔹او همیشه یک قلم و دفتری به همراه دارد و مطالبی را که در حین مطالعه برایش جالب است می‌نویسد. وی اشعار و بخش‌هایی از کتاب فرهنگ عامه اردکان و تمام کتاب زندگی‌نامه مختار را رونویسی کرده است. با دیوان حافظ نیز مأنوس است و گاهی بعد از تفألِ به حافظ، اشعار را می‌نویسد. 


🔹این روزها مشغول رونویسی از کتاب زندگی‌نامه مختار است. می‌گوید دومین دفعه است که این کتاب را مشق می‌کند. مشقِ اولش را به دخترش خدیجه (مادر شهید) هدیه داده است و این مشق را می‌خواهد برای خودش نگه دارد.


🔹از هم‌صحبتی با او خسته نمی‌شوی. با گرم‌شدن صحبت تو را به اعماق تاریخ می‌برد و چنان خاطرات را دقیق و با ذکر جزئیات نقل می‌کند، که گویی تمام صحنه‌ها، شخصیت‌ها و دیالوگ‌ها را با دوربین پیشرفته فیلمبرداری کرده و به نمایش گذاشته‌اند. 


🔹حکایت دوران جوانیِ مامادایی که توانسته بود روح تشنه‌اش را سیراب کند شنیدنی است: «از همان ایام جوانی عاشق خواندن بودم. زمانی که هم‌دوره‌‌ای‌ها و هم‌سن‌وسال‌ها برای گذران اوقات فراغت به دورهم‌نشینی و شب‌نشینی و.... مشغول بودند، ترجیح می‌دادم مطالعه کنم. حاضر بودم تمام دارایی‌ام را بدهم تا برای مطالعه کتاب بخرم. در همان ایام به دلیل کوچک‌بودن منزلمان، مدتی اجاره‌نشین شدیم. کارتن کتابی از اموال صاحب‌خانه در آن خانه، جا مانده بود؛ که بعدها از یکی از اقوام صاحب‌خانه شنیدم کتاب‌های نفیس تاریخی بوده است. برای مطالعه کتاب‌ها از صاحب‌خانه اجازه گرفتم. با خواندن اولین کتاب دنیای جدیدی به رویم گشوده شد. موقع مطالعه زمان را از یاد می‌بردم. بعد از تمام شدنِ هر کتاب به دنبال فرصتی بودم تا کتاب بعدی را شروع کنم؛ که البته به‌خاطر مشغله‌های زیادی که داشتم، فقط موقع شیردادن فرصت مطالعه برایم فراهم می‌شد».


🔹همه چیز در خانه‌ی مامادایی سر جای خودش است؛ مرتب و منظم. کنار گلدان‌های کوچک ایوان، کوزه‌ها هم دست‌به‌کمر ایستاده‌اند. مادربزرگ روی سینه سفالی‌شان یادگاری نوشته؛ با همان خط خودش. چه زیبا به کوزه‌ها مدال داده است.


🔹مامادایی در سن ۹۵سالگی، آن هم با سواد مکتب‌خانه، هنوز می‌خواند و می‌نویسد. 


🔹داشتن چنین گنجینه‌هایی در دیارِ عالم‌پرورِ اردکان، دور از انتظار نیست؛ آیت‌الله شیخ عبدالکریم حائری، مؤسس حوزه علمیه قم در اجازه اجتهادِ «آیت‌الله فرساد اردکانی» در مورد مردم اردکان می‌نویسد: «عموم مردم اردکان دارای اذهان عالی و همگی از گروه دانشمندانند که آنان را بدین عنوان می‌شناسند». بی‌خود نیست که صاحب «جامع مفید» در اواخر قرن یازدهم، بعد از تحقیق و مطالعه‌ی احوال مردم دیار اردکان، در ج۳، ص۷۲۵  کتابش می‌نویسد: «این قصبه شریفه [اردکان] از قدیم‌الایام محل توطّن فضلا و علما و حکما و منجمین و دانشمندان بوده و هست و در میان اصحاب هوش به «یونان کوچک» اشتهار دارد...».

مامادایی در حال نوشتن و خواندن 

  • سیدمجتبی رفیعی اردکانی

شفای «شاه‌بی‌بی» با عنایت جدِّ حاجی «بی‌بی‌شاه»

سیدمجتبی رفیعی اردکانی | سه شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ق.ظ | ۲ نظر

«شفا» یک امر عادی نیست که با شیوه علمی قابل اثبات باشد، بل‌که یک نوع کرامت است. شفاگرفتن مریض‌ها در کنار مرقد امامان علیهم‌السلام در کتب و منابع معتبر نقل شده است و شاید برخی از نزدیک با چشمان خود شفاگرفتن مریضی را دیده‌اند. اما در همین کوچه پس‌کوچه‌های شهر مردمی مؤمن و پاک‌دل، مرغ جانش‌شان را با بال‌های ایمان به پرواز درمی‌آورند و با نگینِ چشمانی پر از اشک، رشته حاجات خود را به ضریح مطهر ائمه گره می‌زنند و  حاجت خود را می‌گیرند. آنچه می‌‏خوانید، نه بیان یک داستان و نه شرح یک ماجرا، که یک واقعه است؛ واقعه‌ای که 52سال قبل در اردکان اتفاق افتاده است. شرح واقعه را از زبان یکی از خواهران «شاه‌بی‌بی» بخوانید:

 

تیرماه سال 42 یکی از آشنایان، در منزل ما، «شاه‌بی‌بی» را روی دست گرفته بود و بالا می‌انداخت. ناگهان بچه سر عقب زد و به اصطلاح سرِ کمر افتاد. مادر با ترس و دلهره دوید و بچه را بغل کرد. خواست با شیر، آرامش کند، اما او شیر نخورد. بچه مدام گریه می‌کرد؛ زرد شد و  از درد عرق ریخت تا این‌که از نفس افتاد و از خستگی خوابید. بچه را گرم گرفتیم. مادر بی‌تابی می‌کرد.

خیلی از بچه‌ها که سرِ کمر می‌افتادند نخاعشان معیوب می‌شد و گردن‌شان در بدن فرو می‌رفت و می‌مردند. ماماهای قدیم برای طبابت روغن گوسفند و زردچوبه به کمر بچه می‌مالیدند. بخچه‌هایی را گرم می‌کردند و گردن، دست و کتف بچه را محکم می‌بستند. این راه درمان، شانسی بود؛ بعضی از بچه‌ها خوب می‌شدند و بعضی بدتر می‌شدند و می‌مردند. یادم نیست برای درمان شاه‌بی‌بی پیش ماما رفتیم یا نه.

ولی خواهر کوچک ما از آن روز به بعد بدتر و بدتر شد. گوشت بدنش آب شد. زرد شده بود و لاغر. چشم‌هایش گود افتاده بود. هرچه او را گرم می‌گرفتیم، افاقه‌ نمی‌کرد. خواهرِ تپل‌مپل و سفید ما دیگر رنگ‌ورویی نداشت. شب و روز گریه می‌کرد. بعدها خون، ادرار می‌کرد. هر هفته شاه‌بی‌بی را نزد دکتر حکمت می‌بردیم و مدام به او دارو می‌خوراندیم. آن روزها دکتر حکمت، طبیبِ خوبی بود. مطبش در یزد بود و روزهای جمعه اردکان طبابت می‌کرد. ویزیت گران می‌دادیم و داروهای گران می‌خریدیم؛ ولی داروها مسکن بود؛ تا فقط درد بچه را کمتر کند که شب‌ها بتواند کمی بخوابد.

تابستان گذشت. ماه آذر رسید. خون‌ادراری شاه‌بی‌بی بهتر شده بود؛ اما دکتر به ما گفت متأسفانه خواهرتان به فلج اطفال مبتلا شده است. مادر از این‌که دختر هفت هشت ماه‌اش بعد از پنج ماه زجرکشیدن، الان فلج اطفال گرفته است، خیلی بی‌تابی می‌کرد.

بدن شاه‌بی‌بی، از حالت طبیعی خارج شد. استخوان‌های دست و پایش کج‌، و دستانش از مچ خشک شده بود؛ مثل اسکلت کج‌ومعوجی شده بود که وقتی به او نگاه می‌کردی به وحشت می‌افتادی. هر پنج دقیقه یک‌بار از درد چشمانش بالا می‌رفت و دهانش تا بناگوش باز می‌شد و آن‌قدر گریه می‌کرد تا از نفس می‌افتاد. این کار شب و روزش بود. دوا و درمان هیچ دکتری هم کارساز نبود. دیگر شیر نمی‌گرفت. به زور چند قطره شیر در حلقش می‌انداختیم که از گرسنگی نمیرد و زنده بماند.

آن‌ روزها، در طول روز مشغول کارِ خانه بودیم. یادم نمی‌آید از وقتی شاه‌بی‌بی مریض شد، ما شب‌ها خوابیده باشیم. خواهر مریض ما حتی یک لحظه هم خواب نمی‌رفت. دیگر خوشی و سلامتیِ او از یادمان رفته بود. خسته شده بودیم. گریه می‌کردیم و شفایش را از خدا می‌خواستیم. از خدا می‌خواستیم اگر به صلاحش نیست او را شفا دهد، مرگش را برساند تا خواهر کوچک خانه‌مان از زجر و بی‌قراری راحت شود. شاه‌بی‌بی با بی‌قراری‌اش ما را هم بی‌تاب کرده، و غبار غم تمام خانه را فرا گرفته بود.

مادربزرگ ما (ننه سکینه) هر روز به ما سر می‌زد. او دوران کودکی‌ را در خانه آسیدحسین مرتضوی[1] (عموی آیت‌الله آسیدروح‌الله خاتمی) و همسرش حاجی‌ «بی‌بی‌شاه» بزرگ شده بود. آن‌ها بچه‌دار نمی‌شدند و مادربزرگ ما را که در همسایگی‌شان زندگی می‌کردند، به فرزندی گرفتند و او را بزرگ کردند.

مادربزرگ در طول این چند ماه، دربه‌دری ما و بی‌تابیِ شاه‌بی‌بی را دیده و دیگر صبرش طاق شده بود. یک شب آمد خانه ما و با گریه‌وزاری گفت: «من امشب باید شفای شاه‌بی‌بی را بگیرم. جدِّ آسیدحسین خاتمی و حاجی بی‌بی‌شاه امشب باید نوه‌ام را شفا دهند. امشب باید پدر و مادرم، جدشان را واسطه کنند؛ یا دخترم را شِفا دهند یا شَفا(مرگ)». بعد گفت: «بروید امشب راحت بخوابید».

شاید اولین شبی بود که بعد از مریضی خواهرمان می‌خوابیدیم. خیالمان راحت بود که ننه سکینه امشب، شاه‌بی‌بی را تیمار می‌کند. مادربزرگ و شاه‌بی‌بی را در اتاقی تنها گذاشتیم و رفتیم آن طرف خانه (نِسَر) تا بخوابیم. از خستگی خوابمان برد.

اذان صبح، مادر، مثل داغدیده‌ها گریه‌کنان از خواب بیدار شد. غم، تمام وجودمان را فراگرفته بود که قرار است الان پیکر بی‌جان خواهرمان را ببینیم. وقتی فهمیدیم مادربزرگ دیشب مادر را برای شیردادن شاه‌بی‌بی بیدار نکرده است، دیگر یقین کردیم که بی‌خواهر شدیم. با ترس و دلهره وارد اتاق شدیم. مادربزرگ گوشه اتاق خواب بود و ننو بی‌حرکت! بچه‌ای که یک لحظه چشم روی هم نمی‌گذاشت، الان آرام بود. دویدیم به سمت ننو. با ناامیدی به خواهرمان نگاه کردیم؛ دختری را که دیدیم، شاه‌بی‌بی نبود!

خواهر ما که تا دیشب اسکلتی بود با دست و پای کج‌ومعوج و با چشمانی به گودافتاده، اما حالا یک دختری را می‌دیدیم با چشم‌هایی درشت، صورتِ سفید و گل‌‌انداخته، و دست‌وپایی گوشتین و چاق. شوکه بودیم. نمی‌دانستیم خوابیم یا بیدار! همه شاه‌بی‌بی را می‌بوسیدند و گریه می‌کردند. مادربزرگ از سر و صدای ما بیدار شد؛ گریه می‌کرد و می‌‌گفت: «شفای نوه‌ام را از پدر و مادرم گرفتم». هنوز شاه‌بی‌بی را ندیده بود که این حرف را زد. و بعد جویای احوال نوه‌اش شد. گفتیم بلند شو شاه‌بی‌بی را ببین. مادربزرگ به سر و صورت خود می‌زد و گریه می‌کرد؛ می‌گفت: «این همه گوشت کجا بود که روی تن این دختر رویید؟ چطور این دست‌های کج، راست شد؟ کاش پدرم این‌جا بود و دور او می‌گشتم. کاش مادرم بود و بوسه‌بارانش می‌کردم».

مادربزرگ ادامه داد: «دیشب هنوز بچه داشت گریه می‌کرد که من خوابم برد. خواب دیدم شاه‌بی‌بی در آغوش مادرش، سوار بر شتر، دور کَلَک[2] حسینیه بازارنو می‌چرخید. افسار شتر هم دست مادرم، حاجی‌بی‌بی‌شاه بود.» مادربزرگ می‌گفت: «این خواب من بود ولی مطمئنم بچه هم خودش خوابی دیده و عنایتی به او شده است.»

آن روز تا شب همسایه‌ها و اقوام برای دیدن خواهر شفایافته‌مان به خانه‌ ما می‌آمدند. شاه‌بی‌بی را می‌دیدند و گریه می‌کردند. می‌بوسیدند و در آغوش می‌گرفتند. شاه‌بی‌بی از  آن روز به بعد دختر آرام و قرار شده بود. مثل یک بچه سالم، خوب می‌خورد و خوب می‌خوابید.

ما تا آن زمان، آوازه «شِفا» را شنیده بودیم، ولی از نزدیک «شفایافته» را با چشمان خود ندیده بودیم.

زلیخا گفتن و یوسف شنیدن     شنیدن کی بود مانند دیدن



[1]. آیت‌الله حاج سید اسماعیل اردکانی -جد پدری سید روح‌الله خاتمی- سه فرزند داشت. فرزندان آن بزرگوار عبارتند از: «حاج سید محمدرضا خاتمی» والد معظم حضرت آیت‌الله خاتمی، «حاج سید مهدی مهدوی» والد محترم «حجت‌الاسلام حاج سید حسین مهدوی اردکانی» و «حاج سید حسین مرتضوی» که ایشان اولاد نداشته‌اند.

 

[2]. هنگامی که محرم در فصل زمستان واقع می‌شد در کلک وسط میدان هیزم می‌گذاشتند و آن را برای گرما و نوردهی میدان روشن می‌کردند. در حقیقت کلک، منقل بزرگی بوده است به شکل یک هشت ضلعی بر پایه‌ای گرد به قطر 3 متر و ارتفاع 5/3 متر در وسط میدان، که دارای تزیینات و جایی هم برای برداشتن خاکستر بوده است.

 

  • سیدمجتبی رفیعی اردکانی

اندر حکایت ازدواجِ من!

سیدمجتبی رفیعی اردکانی | سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۲، ۰۲:۳۲ ب.ظ | ۱۵ نظر
پیداکردن نیمه‌ی گم‌شده، یک بحث است و رسیدن به آن، بحثی دیگر؛ وجیزه پیش رو، حکایتِ پیداشدنِ نیمه‌ی گم‌شده من است؛ وگرنه خاطراتِ رسیدن به نیمه دیگرم، مثنوی هفتادمَن کاغذ می‌شود.

 سال 85، اولین موردی که مادرِ عزیز -خداحفظش کند و سایه‌اش بر سر ما مستدام دارد- به ما پیشنهاد داد، دخترخاله عزیز و دوست‌‎داشتنی بود. البته اون موقع، فقط دخترخاله‌ی خوبِ ما بود. در طول دو سالی که مشغولِ هم-سرگزینی بودیم، مادرِ عزیز، گزینه‌هایی را پیشنهاد می‌داد و بعد به تنهایی یا به همراه خواهران، به تحقیق و تفحص مشغول می‌شدند. گزینه‌هایی که معرفی می‌کردن، رد می‌شدند. می‌گفتند بابا! خوشگه، فلانه، فلانه...؛ ولی من قبول نمی‌کردم. نه اینکه حالا بخوام بگم اگه به خواستگاری هر کدوم از این موردها می‌رفتم قبول می‌کردن؛ نه. به هر دلیل، به مذاقِ مشکل‌پسندِ ما نمی‌خورد. حتی برای امر خیر، چند دفعه با مادرِ محترم، سفرهای استانی داشتیم! تو پرانتز اینو بگم که بین ده‌ها موردی که مادر معرفی می‌کرد، فقط سه مورد رو رفتم خواستگاری؛ اونم فقط به صرفِ چای و شیرینی. موردِ سوم هم که دخترخاله گرام بود.

خلاصه مادرِ عزیز، بعد از اتمام هرچند پروژه تحقیقاتی، که می‌خواست با استراحتی چندروزه، رفع خستگی کنه -مخصوصا اینکه بعضی وقت‌ها چند پروژه رو با هم انجام می‌داد!- رو به من می‌کرد و می‌گفت هیچ کدوم از این موردا بهتر از دخترخاله‌ت نیستن. دیر بجنبی می‌پره‌ها! آخه دخترخاله، خواستگارای زیادی داشت؛ ولی این حرفا تو گوشم نمی‌رفت. البته مادر نظر من رو در مورد دخترخاله می‌دونست و امیدی به اینکه من به خواستگاری دخترخاله برم نداشت؛ ولی باز هم هرازگاهی یک گوشه و کنایه‌ای می‌آمد. تازه، اگه بنده هم قبول می‌کردم فقط 50درصد قضیه حل بود!

تو این مدت دو ساله، دعا و توسل به چهارده معصوم؛ از جمله امام رضا - علیه السلام- رو فراموش نکردم. مزاحمِ همیشگیِ ولی‌نعمت‌مون در قم؛ یعنی حضرت معصومه هم بودیم! 

تا اینکه خدا طلبید و راهیِ خانه خودش شدیم؛ مکه و مدینه. اونجا، زیرِ همون نوده‌ی طلا که دعا مستجابه، آخرِ دعاهایی که می‌کردم، گفتم: خدا! من دخترخاله رو نمی‌خوام ها! جوری دعا می‌کردم که انگار "دخترخاله، پاشنه‌ی درِ خانه‌مان را بکندی و به زور، قباله دلمان را به نام خود ثبت کردی!" در حالی که بنده خدا روحش هم خبر نداشت.

راستش نمی‌دونم چرا این دعارو کردم. اصلا وقتی نمی‌خوای بری خواستگاریِ دختر خاله، و او هم روحش خبر نداره، دیگه اینجور دعاکردن چه معنایی داره؟ انگار شصتم خبردار شده بود و ضمیرِ ناخودآگاهم متوجه، که نیمه گم‌شده‌ام کیه، و من لجاجت می‌کردم.

بعد از اون سفرِ معنوی، مدتی قضیه ازدواج، از آب و تاب افتاد؛ اما همچنان پیگیر بودیم. تا اینکه چند ماه بعد، برای کاری رفتم میید [شهرِ همسایه که در 10 کیلومتری اردکان واقع شده] موقعِ برگشتن، پیرمردی را دیدم. به نظرم آشنا آمد. نابینایی که روبه‌روی بیمارستانِ ضیایی اردکان، دکه‌ای داشت و کمپوت و ساندیس می‌فروخت. نمی‌دانم کجا رفت و من دیگر ندیدمش. بیش از 15 سال بود که دیگر از او خبری نداشتم. هر دفعه که از کنارِ این بیمارستان عبور می‌کردم با دیدن آن دکه‌ی خالی، و بعدها هم که شهرداری دکه را برداشته بود، با دیدنِ جای خالیِ دکه، خاطراتِ کودکی و نوجوانی ام زنده می‌شد.

موتور داشتم. روبه‌رویش ایستادم؛ پرسیدم: اردکان می ری؟ بله. گفتم: سوارشو! سوار شد. گفتم که تو را می شناسم و سال‌هاست ازت خبری ندارم. گفت: زندگی‌م، تو اون دکه، با فروش کمپوت و ساندیس، می‌گذشت و خدا روزیش رو می‌رسوند؛ اما بعضی‌ها -مخصوصا جوونا- نمی‌گذاشتن؛ صدتومانی به من می‌دادن، می‌گفتن هزارتومانیه، پنجاه‌تومانی می‌‎دادن و می‌گفتن پانصدتومانیه. من هم که نمی‌تونستم تشخیص بدم. یا باید یه نفر دیگه کمک کارم می‌شد که خرجش به دخلش نمی‌صرفید، یا اینکه باید اونجارو رها می‌کردم. بالأخره بعد از سال‌ها، کارم رو از دست دادم. همان سال‌ها سِکته مغزی کردم. امیدی به خوب‌شدنم نبود؛ ولی خدا خواست که زنده بمانم.

پیرمردِ شصت‌ساله که با چروک‌های روی صورتش به هفتاد ساله‌ها می‌مانست ادامه داد: کاری بلد نبودم که امرارِ معاش کنم تا شرمنده زن و بچه‌م نشم. رفتم و مداحی یاد گرفتم؛ برای هر یک از ائمه و شهدای کربلا یکی، دو شعر حفظ کردم و با همان اشعار، روضه‌خوانی می‌کنم. می‌گفت معمولا حال جسمی‌م خوب نیست و نمی‌توانم از خانه خارج شوم. اگر حالم خوب باشد و بتوانم بیرون بیایم، خدا روزی‌ش را می‌رساند. الآن هم مزارِ میبد بودم و روضه‌خوانی می‌کردم. وقتی فهمید طلبه‌ام، گفت حالا من یک روضه می‌خوانم، ببین درست می‌خوانم یا نه. همان حالتی که نشسته بود، پشتِ سرِ من، سوار موتور، شروع کرد به روضه‌خواندن؛ روضه عباس! خشکم زد! گفتم: «یا اباالفضل! من به این روشن دلِ با صفا نگفتم که روضه شما رو برام بخونه. خودش روضه رو شروع کرد و حالا هم داره از شما می‌خونه. انگار خودت مارو دعوت کردی.»

دیگه مجلس بی‌ریاتر از این نمی‌شد. گفتم: «یا اباالفضل! اگه واقعا باب‌الحوائجی، تو همین مجلس، مشکلِ ازدواجِ مارو حل کن؛ همین امشب.»

او روضه می‌خوند و من اشک می‌ریختم. نزدیکِ اردکان که رسیدیم روضه‌ش تموم شد. او رو رسوندم خونشون. مزدِ روضه‌خونی‌ش هم بش دادم و التماس دعایی گفتم و خداحافظی کردم و رفتم.

شب، خانه مادربزرگ بودیم. القضا دخترخاله ما هم آنجا بود. موقع رفتن از اتاق بیرون آمد و از همه خداحافظی کرد و رفت. نمی‌دانم چه شد، باور کنید نمی‌دانم چه شد که پیچ دلم به مهره دلش گیر کرد...


  • سیدمجتبی رفیعی اردکانی