تِرِشه

تِرِشِه به گویش اردکانی راه باریکی را گویند که بین کرت ها (زمین کشاورزی) فاصله انداخته است

تِرِشه

تِرِشِه به گویش اردکانی راه باریکی را گویند که بین کرت ها (زمین کشاورزی) فاصله انداخته است

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

خاطره‌‌ی خواندنیِ کربلایی کاظم از رضاخان

سیدمجتبی رفیعی اردکانی | سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۱۱ ب.ظ | ۳ نظر

با عنایت الهی کربلایی‌کاظم در عین بی‌سوادی، حافظ کل قرآن شد. او یک «معجزه» برای اثبات «حقّانیت قرآن» است. بسیاری از علمای بزرگ شیعه از جمله آیت‌الله مرعشی نجفی، موهبتی بودن حفظ قرآن کربلایی محمدکاظم کریمی را تأیید کرده‌اند.

حاج اسماعیل، فرزندِ کربلایی کاظم در مورد دلیل مخالفت پدرش برای سربازی‌ رفتنش می‌گوید:

«من شناسنامه نداشتم؛ می‌گفتم: شناسنامه چرا برای من نمی‌گیری؟ (نه من، سه برادر بودیم، هیچ کدام نداشتیم.) می‌گفت: شناسنامه اگر بگیرم، شما را می‌برند سربازی، سربازی برای این شاه حرام است. شناسنامه برای ما سه برادر نگرفته بود، و هیچ کدام هم به سربازی نرفتیم. من می‌گفتم: اگر انسان سربازی برود، خدمت به وطن می‌کند، چه عیبی دارد؟ می‌گفت: عیبی ندارد؛ اما اگر دولتش و شاهش مسلمان باشد، نه مثل رضاشاه خان، می‌خواهی داستانش را بگویم؟ گفتم: عیبی ندارد. ایشان گفتند:

من سرباز بودم در زمان احمدشاه که می‌آمدند، داوطلب سرباز می‌گرفتند تا بروند و برگردند؛ مثل حالا سرباز اجباری نبود. ما رفتیم سربازی در مرز ایران و عراق بودیم. انگلیسی‌ها هم نزدیک ما بودند که تسلّط کامل به عراق داشتند. اسطبلی بود که اسب و قاطر زیادی در آنجا نگه می‌داشتند و چند بشکه حلبی هم انگلیسی‌ها آورده بودند، حمّام صحرایی درست کرده بودند؛ و هیزم و پِهِن قاطرها و اسب‌ها را به آفتاب می‌ریختند تا خشک شود، زیر بشکه‌ها آتش می‌زدند، آنها را گرم کند. حمّام نبود، یک نفر سرباز کچلی بود که با پاهایش پِهِن‌های اسب‌ها و قاطرها را به هم می‌زد تا خشک شود، که زیر آن بشکه‌ها بسوزانند؛ به فارسی هم حرف می‌زد. از یکی پرسیدم: این کیست؟ گفتند: گماشته انگلیسی‌ها است و نامش رضا است. بعد از مدّتی قزاق شد. پس از کودتای ۱۲۹۹ ش. به تهران آمد؛ در رأس مملکت قرار گرفت. احمدشاه را بیرون کرد. من که برای کارگری پس از سربازی به تهران رفتم، عکس او را دیدم شناختم، دیدم همان رضا کچلی است که آنجا گماشته انگلیسی‌ها بود. او بعد از مدّتی بنای نانجیبی را گذاشت. علمای اسلام را یکی پس از دیگری خفه کرد، چادر زن‌ها را برداشت، اسلام را لگدمال کرد. خدا لعنتش کند. چطور می‌خواهی بروی سربازی برای چنین گرگ خونخوار!

من گفتم: پدر! این حرف‌ها را نزن، می‌ترسم از او زخم و ضرری به تو برسد. می‌گفت: کسی جرأت ندارد به من حرف بزند. من به جز خدا از کسی نمی‌ترسم، رضا چه سگی است!».[1]



----------------------------

1- به نقل از  پایگاه اطلاع‌رسانی حجت‌الاسلام والمسلمین سعید بهمنی
  • سیدمجتبی رفیعی اردکانی