تِرِشه

تِرِشِه به گویش اردکانی راه باریکی را گویند که بین کرت ها (زمین کشاورزی) فاصله انداخته است

تِرِشه

تِرِشِه به گویش اردکانی راه باریکی را گویند که بین کرت ها (زمین کشاورزی) فاصله انداخته است

۷ مطلب با موضوع «گپ‌وگفت» ثبت شده است

مصاحبه با آقا شیخ احمد احمدی، روحانی انقلابی اردکان

سیدمجتبی رفیعی اردکانی | سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۵۸ ب.ظ | ۰ نظر

صبح سرد زمستانِ 15 بهمن 91 بود به دنبال خط تاریخی 57 در اردکان با پرس‌وجو به روبه‌روی حوزه علمیه رسیدیم. روبه‌روی درب خانه‌ای که بسیاری از حاضرین سال 57 او را از فعالین آن دوران می‌دانستند. پای صحبت پیرمردی نشستیم که فرازونشیب و سختی روزگار به‌وضوح در چهره او نمایان بود و از همان ابتدا ساده و بی‌تکلف گفت که بیماری، خیلی از خاطرات را از او به یغما برده. پیرمرد با طمأنینه و بسیار کم‌رمق حرف می‌زد. نوایی بی‌جان از نای گرم او از خاطرات 30 سال پیش انقلاب می‌گفت و مصاحبه ما شروع شد.

محمد شاکر اردکانی


در مورد شهید قانعی و نحوه شهادت این بزرگوار بگویید؟

 آنچه خاطر دارم این است که سال 57  و 12 رمضان بود. تظاهرات طبق روال از مسجد کشکنو که پایگاه انقلاب بود آغاز شد. به همراه تظاهرکنندگان حرکت کردیم. شعارها الله اکبر و درود بر خمینی بود. تا رسیدیم  روبه‌روی مسجد حاج محمدحسین. صدای تیراندازی فضا را پر کرد. هر کسی به طرفی می‌دوید. ناگهان ولوله‌ای شد. جوانی روبه‌روی خیابان شهید قانعی که آن روز سینا بود، روی زمین افتاد. گلوله‌ای زیر کتف او اصابت کرده بود. او را به بیمارستان رساندند و در آنجا شهید شد. البته تعداد دیگری از افراد نیز زخمی شده بودند.



در مورد نقش آیت الله خاتمی بگویید.

ایشان هدایت گروه‌ها را به عهده داشت. گروه‌ها را خط‌دهی و راهنمایی می‌کرد و در این دوران، افراد زیادی به دیدن این بزرگوار می‌آمدند. آقایان خامنه‎‌ای، منتظری، فلسفی و افراد دیگر که بنده به خاطر ندارم به دیدنشان می‌آمدند.

ایشان سخنرانی می‌کرد. پیام می‌داد و در کل پشتوانه تیم‌های نقلابی بود و کمک می‌کرد.


در مورد اطلاعیه‌های آن زمان بگویید.

آن زمان چند گروه فعال انقلابی بودند که با محوریت و پشتیبانی حضرت آیت الله خاتمی و همکاری برخی روحانیون در مسیر مقابله با رژیم تلاش می‌کردند. هر کدام در شاخه‌ای فعالیت و تلاش می‌کردند. یکی از این گروه‌ها آقای علی سپهری، سید باقر حسینی‌نژاد، شهید خالصی، شیخ جواد شاکر و تعدادی دیگر بودند. اطلاعیه‌ها از تهران برای علی سپهری پست می‌شد و او با گروهش اطلاعیه‌ها را می‌گرفت و در اتاق مسجد قرائت‌خانه، پنهانی تکثیر می‌کردند و در اختیار عموم مردم قرار می‌دادند.



هزینه اطلاعیه‌ها و تکثیر آنها از کجا تأمین می‌شد؟

هزینه‌ها از طرق مختلفی تأمین می‌شد؛ مثل کمک‌های مردمی و ....


درست است که شما خیلی کمک می‌کردید؟

بالأخره من هم در حد توان خودم هزینه اطلاعیه‌ها را می‌دادم؛ البته بسیاری از مردم، هزینه‌ها را به من می‌دادند که بنده هم در اختیار بچه‌های انقلابی می‌گذاشتم.



گفتید در آن دوران چند گروه بودند که فعالیت داشتند. می‌توانید بیشتر توضیح دهید؟

دو گروه بودند: یکی برادران ناظمی، که بیشتر فعالیت رایزنی و ارتباط با افراد مختلف را داشتند و کار آنها برنامه‌ریزی و نرم بود و بیشتر زیرزمینی کار می‌کردند.

گروه دیگر آقای سپهری، سید باقر، شهید خالصی و تعداد دیگری بودند که کارهای عملیاتی و خودجوش انجام می‌دادند.


شما کدام طرف بودید؟

آن زمان آیت الله خاتمی، روحانیون، حاج حسین فیض و تعدادی دیگر رابط و حامی این دو گروه بودند؛ البته هدف و حرکت در یک مسیر بود و ما حامی تیم‌های انقلابی بودیم و هر کدام جایی گرفتار می‌شدند آیت الله خاتمی حمایت و کمک می‌کرد.



خاطره‌ای از آن دوران به یاد دارید؟

یادم است برادران ناظمی یک نمایشگاه کتاب در محل قرائت‌خانه راه انداخته بودند. رئیس شهربانی -که اسمش یادم نیست فقط شخصی بسیار ترسو و بزدل بود البته بومی اردکان نیز نبود- خبردار شده بود این نمایشگاه برپا شده. آمد و آنجا کتاب‌ها را زیرورو کرد، ولی چیزی عایدش نشد.

چیز دیگری که در خاطرم هست اینکه گزارش به ما رسید سید باقر حسینی‌نژاد را دستگیر کرده‌اند. من همراه آقای آسایی، که از اردکانی‌هایی بود که در تهران سمت نظامی داشت، به شهربانی رفتیم و رئیس شهربانی که فردی ترسو بود قول داد ساعت 10 شب سید باقر حسینی‌نژاد را آزاد کند و همین اتفاق نیز افتاد.

همچنین شبی من با چند نفر دیگر اعلامیه‌هایی که از قم آمده بود و تکثیر شده بود را پخش می‌کردیم. در همین حین پشه‌ای به داخل چشمم رفت و سوزش زیادی داشت. بعد از پخش تمامی اعلامیه‌ها گروهبان حسن شاکر با چند نفر سربازانش ما را دیدند. گروهبان گفت: شیخ احمد! این وقت شب چه کار می‌کنی و کجا می‌روی؟ بنده هم گفتم چشمم درد می‌کند و می‌رویم خانه دکتر جواد! که دست از سر ما برداشتند.



فرمودید به مأموران گفته‌اید که به خانه دکتر جواد می‌روم. آیا منظورتان دکتر جواد حائریان بود؟

بله ایشان معروف بود به دکتر جواد.


ایشان هم در جریان توزیع اعلامیه‌ها و ... بودند؟

دکتر جواد آدم انقلابی بود و یادم هست تمام اعلامیه‌ها را پیگیری می‌کرد و کمک می‌کرد، ولی با توجه به شغلش نمی‌توانست علنا حاضر شود و در صحنه باشد.


کدام قشر در آن زمان فعال بودند؟

ببینید نمی‌توان گفت فلان شخص یا گروه یا صنفی فعالیت بیشتری داشتند. واقعیت این است که همه از کسبه، روحانی، کارگر، دانشجو و ... در جریان پیروزی انقلاب نقش داشتند. حتی خیلی‌ها با اینکه در سیستم اداری بودند، ولی نقش داشتند.



متأسفانه آقا شیخ احمد احمدی بگفته خودش، خیلی از مسائل را به یاد نمی‌آورد. پسرش باقر نیز که ما را در نگارش و بیان سؤالات کمک می‌کرد، گفت: الان خیلی بهتر از گذشته شده است.

با این حال این بزرگوار نکاتی ناب را از آن زمان بازگو کرد.


منبع: اردکان نما


مطلب مرتبط: اینجا

  • سیدمجتبی رفیعی اردکانی

حتی یک نفر ندیدم که از خبر شهادت فرزندش بی‌تابی کند

سیدمجتبی رفیعی اردکانی | پنجشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۶:۴۲ ب.ظ | ۰ نظر

متولد 1306 ه.ش است. نوه «ملاحسن» و فرزند «ملا علی‌اکبر». نام کاملش حاج شیخ غلام‌حسین واعظی است، اما بیشتر مردم محل و اردکانی‌ها او را به نام «حاجی شیخ» می‌شناسند. پیرمردی است آرام و باوقار و با همان پوشش سنتی مردمان قدیم این دیار. عمامه‌ای سپید بر سر و قبایی بلند بر تن. وسیله رفت‌وآمدش هم دوچرخه‌ای‌ است قدیمی. خانه‌اش درست روبه‌روی امام‌زاده سید هاشم شریف‌آباد است. امام‌زاده‌ای که خودش می‌گوید «از نظر تبار سیادت و همچنین اجتهاد، از سادات به حق و محترم بوده است.» حاجی شیخ 15 سال از عمر پربرکتش یعنی از سال 1360 تا 1375 ه.ش و در آن سال‌های آتش و خون و حماسه را، در بنیاد شهید شهرستان اردکان به عنوان مسئول این نهاد و سنگ صبور و پناه و پشتیبان خانواده‌های معظم شهدای اردکان سپری کرده و به آن‌ها خدمت نموده است. خاطرات آن سال‌ها آن‌قدر برایش ماندنی و تأثیرگذار است که در جایی از این گفت‌وگو، بغض راه گلویش را ببندد و اشک، از چشمانش سرازیر شود. در طولانی‌ترین شب سال، میهمان منزل گرم او بودیم و ساعتی را با این پیر خوش‌کلام و خوش‌برخورد، پیرامون زندگی و خاطراتش به‌گفت‌وگو نشستیم.

گفت‌وگو: سید حسین پایدار اردکانی

 

حاجی شیخ! در آغاز کلام برای خوانندگان نشریه آیینه کویر، از دوران کودکی و خانواده خود بگویید.

بسم الله الرحمن الرحیم. من در خانواده‌ای به دنیا آمدم که پدرم در کنار کار کشاورزی که شغل اصلی‌اش بود، منبر هم می‌رفت و ذکر مصیبت حضرت اباعبدالله (ع) می‌گفت و مسائل و پرسش‌های مذهبی مردم محل را هم پاسخ می‌داد. مادرم هم خانه‌دار بود و کمک‌کار پدر. ما دو خواهر و چهار برادر بودیم که الآن هر دوی خواهرها و یکی از برادرانم –قنبر- به رحمت خدا رفته‌اند. قبلاً در همین شریف‌آباد، مکتب‌خانه بود. اردکان هم یکی مکتب‌خانه بود و برای قرآن‌خوانی به آنجا می‌رفتیم. ملای مکتب هم غلام‌علی نام داشت. بچه‌های صدرآباد، شریف‌آباد و این قسمت اردکان، همه اینجا به مکتب می‌آمدند. در کنار تحصیل در مکتب، کمک‌کار پدرم کارهای کشاورزی هم انجام می‌دادم. بد نیست از آن دوران خاطره‌ای هم تعریف کنم. روزی با پدرم در صدرآباد با هم بودیم. آنجا باغی داشتیم. زمان رضاشاه بود و نمی‌شد لباس‌های قبامانند پوشید و عمامه به سر گذاشت. مرحوم پدرم لباس‌های این‌چنینی به تن داشت. از باغ که بیرون آمدیم، یک ژاندارم داشت به طرف اردکان می‌رفت. سوار اسب هم بود. پیاده شد و دامن قبای پدرم را گرفت و از وسط قیچی کرد! گفت که دیگر نباید این قبا را بپوشی.

پدرم هر سال مشهد می‌رفت. چاووش‌خوان بود و از اردکان حدود 100 نفر با هم می‌شدند و به مشهد می‌رفتند و پس از چند مدت برمی‌گشتند. اتفاقاً یکی از سال‌هایی که من برای کاری به تهران رفته بودم و ایشان به مشهد مشرف شده بود، همانجا فوت کرد و در همان مشهد او را به خاک سپردند. البته الآن محل مزار ایشان به پارک تبدیل شده. مادرم هم همان‌طور که گفتم، خانه‌دار بود و خیلی هم زحمت می‌کشید. رفت‌وآمدهای ما هم بیشتر با  اطرافیان و اقوام بود که به منزل ما می‌آمدند و گاه ما به منزل ایشان می‌رفتیم. بیشتر درآمد آن روزها هم از محل کشاورزی بود. بعد از ماجرای فوت پدرم و بازگشت من از تهران، برای تحصیل به حوزه علمیه اردکان پیوستم. یادم هست که پیش از آنکه آیت الله خاتمی (ره) زعامت حوزه اردکان را به عهده بگیرند، مرحوم حاج ملامحمد حائری (ره) این سمت را داشتند. بعد که آقای خاتمی آمدند، حوزه را با کمک ایشان و طلبه‌ها تعمیر و نوسازی کردیم و از حالت مخروبه و کنه درآوردیم. مقدمات را نزد مرحومان حاج ملامحمد حائری (ره) و  آیت الله خاتمی (ره) خواندم. یکی از هم‌کلاسی‌ها و طلبه‌های آن زمان هم، مرحوم حجت‌الاسلام سید مهدی حسینی‌نژاد بود. همچنین حاج عبدالرسول سپهری و اخوین بهجتی هم در آن زمان در حوزه علمیه اردکان تحصیل می‌کردند. بعد که حاج ملامحمد (ره) کم‌کم به دلیل کهولت سن به حوزه نمی‌آمدند، برای فراگیری دروس به منزل ایشان می‌رفتیم و سپس به کلاس مرحوم آقای آسید روح‌الله خاتمی (ره) حاضر می‌شدیم. تا کفایه را نزد این بزرگوار خواندم. این موضوع ادامه داشت تا فرارسیدن ایام انقلاب و تظاهرات مردم علیه رژیم طاغوت که به همین خاطر تقریباً دیگر حضور ما در کلاس‌های درس عملی نبود و کلاس‌ها جای خودش را به تظاهرات و جلسه‌های انقلابی و تشکیلات و برنامه‌های مربوطه داد. بعد از پیروزی انقلاب و شهادت آیت الله صدوقی (ره) هم که آقای خاتمی (ره) به یزد رفتند. آقای بهجتی (ره) که امام جمعه اردکان شدند، ضمن مکاتبه‌ای با سپاه، من را به‌عنوان مسئول بنیاد شهید اردکان معرفی کردند. از آن تاریخ تا سال 1375ه.ش که تمام دوران دفاع مقدس و چند سالی بعد از آن را شامل می‌شود، من مسئولیت بنیاد شهید اردکان را داشتم. در کنار انجام وظیفه در این نهاد، بعد از فوت پدر مرحومم، افتخار امامت جماعت محله شریف‌آباد نصیبم شد و در مسجد و حسینیه اول که الآن آثاری از آن برجای نیست، به برپاداشتن نماز و رتق‌وفتق امور مذهبی مردم می‌پرداختم.

مرحوم ابوی شما معتمد محله شریف‌آباد بوده‌اند و اگر اختلافی بین اهالی و یا حتی زرتشتیان و مسلمین پیش می‌آمده، طرفین اختلاف برای حل موضوع به ایشان رجوع می‌کرده‌اند و سخن آن مرحوم برایشان حجت بوده و الآن هم ظاهراً هنوز برای چنین مباحثی به شما مراجعه می‌شود. در این خصوص توضیح بفرمایید.

باید بگویم که زرتشتی‌های این محله، از نظر اخلاق انسانی بسیار خوب هستند و واقعاً تعامل خوبی با هم‌محله‌ای‌های مسلمانشان دارند. البته در زمان مرحوم حاج ملامحمد (ره)، اکثراً برای رفع اختلافات به ایشان مراجعه می‌کردند و حتی پدر من هم که مشکلی برایش پیش می‌آمد، مرجع حل این مشکل و اختلاف، مرحوم حاج ملامحمد (ره) بود. بعد از فوت آن مرحوم، اهالی محله شریف‌آباد چه مسلمان و چه زرتشتی، اختلافاتشان را نزد پدر اینجانب می‌آوردند.

رجوع اهالی بیشتر راجع به چه مسائلی بود؟

مثلاً تقسیم ارث، اجاره‌نامه و یا مباحث مهم دیگر و یا اسنادی که بین طرفین ردوبدل می‌شد، با امضای پدرم ضمانت می‌شد. حالا هم هنوز برخی از اهالی در خصوص اسناد و نوشته‌ها به من مراجعه می‌کنند؛ منتهی نظر من این است که امروزه باید این اسناد در دفترخانه‌های اسناد رسمی به ثبت برسد و جنبه قانونی پیدا کند. البته همین الآن هم در اداره ثبت اسناد، مدارک و اسنادی که پای آن مهر و امضای مرحوم پدرم و یا خود من باشد را حمل بر صحت نموده و می‌پذیرند.

حاجی‌شیخ! از شریف‌آباد قدیم بیشتر برای خوانندگان نشریه بگویید. از کشت‌خوان‌های عصمت و اله‌آباد. زندگی در این محله در قدیم چطور بود؟

اطلاعات دقیقی در خصوص پیشینه شریف‌آباد ندارم، اما آن چیزهایی که از گذشتگان شنیده‌ام می‌گفتند که بزرگ این محله ابتدا شخصی به نام حاج عزیزالله بوده و بعد هم حاجی قربانعلی، نوروزعلی و حاجی امرالله هم که این‌ها همه از یک طایفه بزرگ بوده، جزو بزرگان شریف‌آباد بوده‌اند. شریف‌آباد از نظر کشاورزی چند تا کشتخوان و قنات داشت که در زمان ما هم هنوز کم‌وبیش هست. کشت‌خوان عصمت‌آباد؛ محدوده این منطقه تا خیابان باهنر را شامل می‌شود. در قدیم بیشتر زرتشتی‌ها اینجا ملک و آب داشتند و در زمینه کشاورزی کارهای خوبی انجام می‌دادند. بازاری‌های اردکان هم بیشتر به این کشت‌خوان می‌آمدند و محصولاتی مثل هندوانه و خربزه می‌خریدند. این مناطق تا سمت باغستان و صدرآباد، همه کشاورزی بود و بزرگ و کوچک و مسلمان و زرتشتی، اکثراً به کار کشاورزی مشغول بودند.

حاج‌آقا قدیم بهتر بود یا حالا؟!

«خش خو همیشه خشه»، ولی اخلاق جامعه در قدیم طور دیگری بود. یعنی اخلاص، توکل به خدا، خوش‌رویی نسبت به هم، خیرخواهی برای همدیگر بیش از امروزه بود. الآن حواشی زندگی، معنویت را کمرنگ کرده و اکثراً مردم فقط به فکر خود  هستند. آنچه که بیشتر در قدیم مشاهده می‌شد، «توکل بر خدا» بود. با همین توکل بود که اتفاقات و حوادث هم کمتر بود؛ منتهی جمعیت هم نسبت به امروز خیلی کمتر بود. قدیم با اینکه تجملات و خوش‌گذرانی مثل امروزه زیاد نبود، ولی رونق و راحتی و آسایش و فکر آزاد بیشتر بود.

در این محله، آب انباری هست به نام آب انبار آخوند و کوچه‌ای به نام کوچه آخوند. وجه تسمیه این‌ها چیست؟

کوچه آخوند کوچه‌ای‌ است که منتهی به مسجد می‌شود و همین اهالی شریف‌آباد با لطفی که داشته‌اند، آن را به نام کوچه آخوند –منتسب به پدر مرحوم اینجانب- نام‌گذاری کرده‌اند. آب انبار هم اسمش «ملاحسن» هست که پدرِ پدر ما این آب انبار را ساخته و یک قطعه زمین هم وقف آن کرده برای آب‌گیری و تعمیر آن. ولی معروف شده به نام آب انبار آخوند. الآن هم هنوز هست و البته کاربردی ندارد. الحمدلله ظاهراً قرار است تعمیرش کنند. خانه پدری ما هم آنجا هست که البته قرار است زمینش واگذار شود برای توسعه فضای جنب آب انبار.

در خصوص تصمیم آیت الله خاتمی (ره) برای ساخت و نوسازی مدرسه علمیه بیشتر توضیح بفرمایید.

در زمان رضاشاه گروهی از کردها را به اردکان تبعید کرده بودند. ظاهراً رضاشاه برای اینکه این افراد با هم نباشند و علیه حکومت مرکزی توطئه نکنند، آن‌ها را در دسته‌های چندصدتایی به هر جایی تبعید کرد. چند تا از این افراد در همین شریف‌آباد کارگری می‌کردند. حدود 300-400 نفری در اردکان بودند. حتی مدرسه مخصوص به خود داشتند.

این‌ها عده‌ای در این مدرسه و عده‌ای هم در رباط قدیم اردکان ساکن بودند و خب معلوم بود که چه بر سر این مدرسه آمده بود. آن زمان خدا رحمت کند آقا سید محمد، پدر آقا سید علی حسینی‌پور به همراه حاج میرزا هادی –که همان نزدیکی مغازه‌ای داشت و عموی آیت الله بهجتی (ره) بود- این مرحومان به همراه جمعی از طلبه‌ها و اساتید و از جمله مرحوم آیت الله خاتمی (ره) که زعامت آنجا را به عهده داشتند، تصمیم گرفتند که این مدرسه تعمیر و نوسازی شود. ظهرها در همان محل آبگوشت پخته می‌شد و به کسانی که در کار ساخت و نوسازی مدرسه نقش داشتند می‌دادند به این ترتیب با همکاری همه این مدرسه علمیه نوسازی شد. آن زمان من حدوداً 24 یا 25 ساله بودم.

می‌رسیم به دوران مسئولیت شما در بنیاد شهید اردکان. از خاطرات خودتان از آن دوران برای ما بگویید.

آن زمان در استان یزد، شهرهای اردکان و میبد و ابرکوه و بافق و تفت مهریز و یزد بنیاد شهید مستقل داشتند. تعداد شهدا در این حوزه‌ها تقریبا هم‌اندازه بود، اما ظاهراً شهدای اردکان بیشتر بودند. اردکان بیش از 400 نفر شهید داشت که حدود 200 تن از این شهدا متعلق به شهر اردکان بود و مابقی این عزیزان از اهالی توابع و بخش‌ها و روستاهای اردکان بودند.

خاطرات و اتفاقاتی که در دوران حضور من در بنیاد شهید افتاد را شاید اصلاً نتوان به آن صورتی که بود بیان کرد. لطف خدا بود که برنامه‌ها و امور مربوط به بنیاد را حل‌وفصل می‌کرد؛ مثلا یکی از این برنامه‌ها نحوه اطلاع دادن بنیاد به خانواده شهدا در خصوص شهید شدن فرزندشان بود. ما از زمانی که حمله‌ای در جبهه‌ها روی می‌داد، آماده شنیدن خبر شهادت عزیزانمان بودیم. از زمانی هم که خبر شهادت عزیزی را به ما اطلاع می‌دادند، سه روز زمان داشتیم که این خبر را به خانواده‌هایشان اطلاع دهیم و این یکی از سخت‌ترین اموری بود که در بنیاد شهید باید به آن می‌پرداختیم.

حالا یک خاطره‌ای پیرامون همین موضوع تعریف می‌کنم. همان‌طور که گفتم یکی از برنامه‌های مشکل ما این بود که چطور به خانواده‌ها بحث اسیر شدن یا مفقود شدن و یا شهادت فرزندانشان را خبر بدهیم. بعضی از خانواده‌ها به هیچ وجه نمی‌پذیرفتند که مثلا فرزندشان مفقود شده و همیشه می‌گفتند که من یقین دارم که او زنده است و برمی‌گردد و یا می‌گفتند که در خواب دیده‌ایم که او زنده است. بعد از چند سال می‌دیدیم که پیکر شهید همان خانواده پیدا شده و این خیلی سخت بود برای کسی که چند سال است در انتظار فرزندش چشم‌به‌راه مانده. این خاطره من مربوط به یکی از خانواده‌های شهدای روستای مزرعه‌نو از توابع عقداست. فرزند یکی از خانواده‌ها مفقودالأثر شده بود و مادر این عزیز هم از وقتی فرزندش به جبهه رفته بود مریض‌احوال بود. خیلی هم متواضع بود و هر وقت هم می‌رفتیم خدمتشان، می‌گفت که بچه‌ام زنده هست. تا بعد از مدت‌ها که خبر دادند که شهید شده. ما فکر کردیم که اگر بلافاصله این خبر را به این مادر بدهیم، ممکن است از نظر جسمی یا روحی مشکلی برایش پیش بیاید. بنابراین فکر کردیم که اول موضوع را با دایی شهید که در بیمارستان مشغول به کار بود، در میان بگذاریم. او هم به ما گفت که من به مادرش خبر می‌دهم. مدتی امروز و فردا کرد، تا اینکه یک روز به ما اعلام شد که فردا نام این شهید را در تلویزیون اعلان عمومی می‌کنیم. دیدم که دیگر جای درنگ نیست و باید به هر نحوی که شده به مادرش خبر بدهیم. بعد از ظهر همان روز از طرف بنیاد شهید به منزلشان رفتیم. منتهی مانده بودیم که چطور این خبر را به این مادری که این همه سال دوری فرزند را تحمل کرده و چشم‌به‌راه بازگشتش بوده بدهیم. وارد خانه که شدیم، شروع کردیم به احوال‌پرسی و اینکه بالأخره یک جوری مقدمات را برای بیان این موضوع فراهم کنیم. منتهی با کمال ادب در همان لحظه اول، مادر این شهید بزرگوار رو به ما کرد و گفت: «من می‌دانم برای گفتن چه حرفی به خانه من آمده‌اید. بچه‌ام شهید شده و شما این خبر را برایم آورده‌اید و می‌خواهید او را تشییع کنید.»

ببینید که چطور خداوند در مسائل مربوط به شهید و شهادت و مواجهه خانواده‌های این بزگواران با این  موضوع، همه ما را یاری می‌داد. و نکته اصلی اینکه در طول سال‌های جنگ، در بین این چهارصدواندی خانواده شهید اردکانی، من یک نفر که از خبر شهادت فرزندش اظهار بی‌تابی و نارضایتی کند، ندیدم.

یک‌بار دیگر یادم هست که هر گاه پیکر مفقودین در زمان‌های مختلف پیدا می‌شد، از آنجا که بر اثر مرور زمان این اجساد از میان رفته بود و تنها چند تکه استخوان از آن‌ها باقی مانده بود، این استخوان‌ها بسته‌بندی شده برای تشییع، آماده و به اردکان اعزام می‌شد. یک بنده‌خدایی فرزندش در یکی از عملیات‌ها مفقودالأثر شده بود. زمان گذشت تا اینکه بعد از مدت‌ها جنازه فرزندش پیدا شد و به ما خبر دادند. این اتفاق هم‌زمان شده بود با سفر این پدر به مشهد مقدس. کسی هم قبول نمی‌کرد که این خبر را به این پدر بدهد، چراکه می‌گفتند هنوز امید به بازگشت فرزندش دارد. خلاصه با هر ترتیبی بود جریان را به این پدر اطلاع دادیم. روز تشییع گفت که می‌خواهم پیکر فرزندم را ببینم. حالا ما مانده بودیم که به این پدر چه بگوییم. آخر چیزی نبود که او ببیند جز چند تکه استخوان. خلاصه هر چه اصرار کرد، بهانه آوردیم تا موقع دفن این پیکر در بهشت شهدا رسید. ما دیدیم اگر این پدر با این وضع و امیدی که داشته این پیکر را به این نحو ببیند، ممکن است خدای‌نکرده دچار مشکل روحی و روانی شود و یا اصلاً سکته کند. خلاصه تصمیم گرفتیم که بدون اینکه این دیدار آخر میسر شود، شهید را به خاک بسپاریم. در همین احوال بودیم و این نگرانی با ما بود که ناگهان دیدم این پدر، آرام گوشه‌ای نشست و دست از اصرار کشید و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد به آرامش رسید و کم‌کم اصلاً به خواب رفت و تا بعد از دفن این پیکر در خواب بود. نمی‌دانم که خداوند متعال چطور به او این  حوصله و صبر را عطا کرد؟ انشاءالله خداوند به همه خانواده‌های شهدا صبر و اجر عنایت کند.

در خصوص خدمات بنیاد شهید اردکان به فرزندان شهدا در زمان دفاع مقدس توضیح بفرمایید.

ما آن زمان در شهرستان اردکان حدود یک‌صدواندی فرزند شهید داشتیم. بچه‌هایی بودند که تازه به دنیا آمده بودند و پدرشان شهید شده بود. ما همه توان خود را به کار گرفته بودیم که برنامه آموزشی منحصربه‌فردی برای این فرزندان شهید بگذاریم. مدرسه‌ای به نام مدرسه شاهد در اردکان بود و ما هم با دو دستگاه مینی‌بوس و دو سه تا ماشین سواری این بچه‌ها را از منزلشان به مدرسه می‌رساندیم و سپس به خانه برمی‌گرداندیم. این برنامه در سراسر شهرستان اجرا می‌شد. خلاصه مرتب و منظم برنامه تحصیلاتشان انجام می‌شد.

گاهی هم بچه‌ها را به مسافرت مشهد می‌بردیم و یا در همین شهرستان و استان به سفرها و برنامه‌های تفریحی اعزامشان می‌کردیم. البته این موارد فرعیات کار بود. اصل کار، بحث تحصیلات و پرورش این عزیزان بود. چند نفری را هم برای ادامه تحصیل در دانشگاه به یزد، تهران و اصفهانت فرستادیم و همین آقای باغستانی که الآن مدیرکل آموزش و پرورش استان است، مسئولیت آن‌ها را به عهده داشت. الحمدلله اکثرشان به درجه بالایی رسیدند و باعث سربلندی و بزرگواری خانواده‌های شهدا شدند. این عزیزان هنوز هم محبت دارند و گاهی برخی به من سر می‌زنند. البته به دلیل گذر زمان، شاید من دیگر خیلی‌هایشان را اگر ببینم نشناسم.

ارتباط شما الآن با بنیاد شهید در چه سطحی است؟

هنوز هم کم‌وبیش با بنیاد شهید در ارتباطم. البته در حال حاضر کارهای بنیاد شهید، بیشتر حقوقی است و یا بیشتر در ارتباط با جانبازان است. اما دیگر آن حجم کار پرفشار و پراسترس قدیم نیست. البته برنامه‌هایی هم برای خانواده‌های شهدا هست مثل مسافرت به مشهد و... که بنیاد شهید مدیریت می‌کند.

در زمان جنگ، هم شهید داشتیم، هم مجروح. هر بار ده تا شهید می‌آوردند، بیست، سی یا چهل تا هم مجروح می‌آوردند. در بیمارستان ضیایی اتاقی داشتیم که آنجا وسیله‌های مورد نیاز مجروحین مثل عصا و باند و ... بود. یک بار هم یادم هست که خیلی مجروح داشتیم. سیصد نفر مجروح به بیمارستان ضیایی آورده بودند. در همه اتاق‌ها و راهروها مجروح بستری بود. دستور هم این بود که به همه این عزیزان لباس و کفش بدهیم و هزینه سفرشان و درمانشان نیز تأمین شود و بعد از بهبودی، آن‌ها را راهی شهرها و منازلشان کنیم.

در یکی از عملیات‌ها یادم هست که مجروح زیادی با قطار و هواپیما به استان آوردند. به حدی تعداد مجروحین زیاد بود که مجبور بودیم افرادی که مجروحیتشان کمتر بود را سریع مداوا کنیم و لباس و کفش و هزینه سفرشان را بدهیم و راهی منازلشان کنیم تا فرصت برای درمانت بقیه فراهم شود.

حاجی شیخ الآن چه کار می‌کنید؟

در این ایام کهولت کار روزانه من این است که صبح‌ها در کتابخانه مسجد مطالعه می‌کنم. ظهر هم به درمانگاه برای اقامه نماز جماعت می‌روم و نماز صبح و مغرب و عشاء را هم در همین مسجد محله می‌خوانم.

و حرف آخر...

خدا را سپاسگزارم که در طول این سال‌ها، همواره به من توفیق خدمت به مردم را عطا کرده و امیدوارم که مردم عزیز اردکان و مخصوصاً خانواده‌های معظم شهدا و هم‌محله‌ای‌های بزرگوارم در شریف‌آباد، همواره سربلند و تندرست زندگی کنند و از همه دست‌اندرکاران این نشریه که این فرصت را در اختیار من گذاشتند هم سپاسگزارم.


منبع: دوهفته‌نامه   آیینه کویر،یک‌شنبه، ۱۵ بهمن‌ماه ۱۳۹۱، سال دوازدهم، شماره ۳۳۵، صفحات ۶ و ۱۱.

  • سیدمجتبی رفیعی اردکانی

آدابِ روضه‌های قدیم در اردکان/ یادی از آیت الله حائری و آیت الله خاتمی

سیدمجتبی رفیعی اردکانی | پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۱۶ ب.ظ | ۰ نظر

حاج علی رضاپور معروف به حاج‌ علی حمامی در سال ۱۳۰۸ش متولد شد. پدرش متصدیِ حمام طالب اردکان بود. حاج علی بعد از پدر، به مدت ۱۸ سال تصدی حمام کوشکنو را به عهده گرفت. بعد از آن حدود ۲۰ سال در کاروان آشیخ علی الهی‌فرد در خدمتِ زائران حج و عمره بود. در کنار شغل «حمامی» و «خدمت به زائران»، «کشاورزی» هم می‌کرد و تا امروز نیز به این شغل شریف مشغول است. حاج علی از همان دوران جوانی با طلاب و فضلای اردکان در ارتباط بود و با آن‌ها حشرونشر داشت؛ همین، خاطرات جذابی را برایش رقم زده است. در تاریخ ۲۴ آذرِ ۱۳۹۵ مصادف با شب میلاد پیامبر اسلام(ص) و امام صادق(ع) در مسجد زیردهِ اردکان، گفت‌وگویی با حاج علی رضاپور داشتم؛ که در این ایام حزن و اندوه عزای سیدوسالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین و یاران باوفایش منتشر می‌شود. آن‌چه می‌خوانید مشروح این گفت‌وگوست:



در ابتدا خودتان را معرفی کنید.

بسم الله الرحمن الرحیم. اینجانب حاج علی‌بمان رضاپور فرزند حاج حسین معروف به حاجی‌ حسین رضاکاشی.


در چه سالی به دنیا آمدی؟

آن زمان‌هایی که ما متولد شدیم مثل حالا برنامه‌ سجل نبود. بعد هم، شش ماه می‌شد، یک سال می‌شد، دوسال می‌شد، می‌رفتند شناسنامه بچه را می‌گرفتند. یا اگر خدای‌ناکرده بچه‌ی جلوتری مرده بود و شناسنامه داشت، بابا، برای بچه بعدی دیگر نمی‌رفت شناسنامه بگیرد و همان شناسنامه و همان اسم را برای بچه بعدی می‌گذاشت! عرضم به حضورتون که ما فعلا تولدمون در شناسنامه‌، یکِ هفتِ هزاروسیصدوهشت است. 


از کودکی خاطره‌ای به یادتان می‌آید؟

در کودکی خانه‌ها حمام نداشت. اردکان پنج تا حمام عمومی داشت. هر محله‌ای [حمام داشت]. هر کسی می‌رفت حمام محله. خدا رحمتش کند مرحوم پدر ما در حمام طالب -که الان اثرش هست- بود. آن وقت مرحوم حاج ملامحمد در مسجد زیرده امام جماعت بود و نماز می‌خواند. بابای ما مسجد می‌آمد، ما هم که بچه بودیم (حدود ده‌سالگی) همراهش می‌آمدیم این‌جا نماز می‌خواندیم. حاج ملامحمدحائری، خدا رحمتش کند نماز که تمام می‌شد و سلام که می‌داد، فورا دو زانو برمی‌گشت رو به مستمع؛ تا اگر کسی سؤالی، مسأله‌ای، چیزی دارد جوابش بدهد. کسی هم نبود رو به مستمع، داشت تسبیحش را می‌خواند. وِرد ایشان چه وقتی که خانه می‌رفت چه مسجد می‌آمد و چه در کوچه این بود: الحمدلله علی کل حال. ورد همیشه‌اش این بود: الحمدلله علی کل حال. به حضورت عرض کنم که نمازِ عید را همین‌جا همراه بابام می‌خواندم. اتفاقا بچه هم بودم می‌رفتم بالای پله اول منبر و قنوت نماز را می‌خواندم. بچه بودم استعدادم خوب است.


خب پس از بچگی تکبیرگو بودی؟

بله، از بچگی تا حالا بالاخره به مسجد و منبر و روضه‌خوانی و... مراقبت داشتم. هر جا هم که روضه بود می‌رفتم. قدیم هم که، روضه غیر حالا بود. حالا بالاخره نمی‌دانم والا چطوری است؛ [روضه] مثل چیزهای دیگر شده! قدیم هر محله‌، هر کوچه‌ و هر خانه‌ای که بنا بود روضه بخوانند، اگر خانه‌اش کنار راه بود یک پرچم درِ خانه‌اش می‌زدند. آن زمان بلندگو نبود. روز اولی که بنا بود روضه را شروع کنند، چهارپنج نفر ذاکر می‌رفتند بالای پشت بام، ذکر می‌گرفتند تا صدایشان همه جا برود و همه مردم بفهمند مجلس روضه است و بیایند. ذکرشان هم این بود: (حاج اوساعلی دم گرفت و خواند:) واویلا صد واویلا یا رون واویلا یارون واویلا یارون تا آخر؛ که تقریبا هشت تا ده دقیقه داشتند همه با هم، صدا توی [صدای] هم می‌انداختند و می‌خواندند. تمام که می‌شد می‌آمدند پایین. قدیم،‌ قبل از روضه‌خوان، دو تا درویش، مجلس را شروع می‌کردند. حالا می‌گویند مداح اهل بیت. آن زمان می‌گفتند درویش. کارشان یکی بود. خلاصه اول که بنا بود روضه را شروع کنند، دو نفر از این درویش‌ها می‌رفتند می‌خواندند. بعد از درویش‌ها، واعظ می‌خواند. دو، تا سه واعظ که می‌خواند، این‌بار «مجلس مِنداختند». [فرصتی که مردم استراحتی کنند برای مرحله دوم مراسم]. میانِ مجلس‌إنداختن دو نفر درویش می‌خواند، چایی می‌دادند، دورتادور مجلس هر کس توتون می‌کشید ‌توتون و چوپوق آن‌جا گذاشته بود، هر کس سیگار می‌کشید سیگارش می‌دادند، ‌هر کس قلیانی بود قلیان چاق می‌کردند؛ یک عالَمی بود. بعد از این‌که این دو درویش خواندند دوباره واعظ می‌رفت [منبر] و ادامه‌ می‌داد. بودند تا وقت نماز مغرب و عشا. به هر حال پنج شش روزی که روضه می‌خواندند، برنامه همه مجلس‌ها همین بود. مردم خیلی به مجلس‌ها می‌آمدند و می‌رفتند.


مجالس شلوغ می‌شد؟

خیلی شلوغ می‌شد.


کدام مسجد مراسم برگزار می‌شد؟

کسی در مسجد روضه نمی‌خواند. همه [روضه‌ها در] خانه‌ها بود. حالا همه، در مسجد می‌خوانند. همین‌جا که الان مسجد است، خانه‌ی -خدا رحمتش کند_ آقای متألهی بود.[۱] کنارش هم خانه‌ی مرحوم فلاحی بود که روضه می‌خواندند.[۲] خانه‌اش را واگذارِ به مسجد کردند که الان ساخته‌اند. روضه می‌خواندند، آن‌قدر شلوغ می‌شد که درِ خانه را می‌بستند. دیگر راهی که مستمع بخواهد برود داخل، نبود. این‌قدر جمعیت می‌آمد. حالا نه، حالا تلویزیون آمده و هر کس طالب هر چه است تلویزیون دارد. به خاطر همین مجلس‌ها خبری نیست. الان اگر پسین [بعد از ظهر] بیایی روضه بخوانی ده نفر نمی‌آیند. این هم، هشت نفرشان مثل من هستند که از کار افتاده‌اند و بناست کنار خیابان بنشینند، می‌آیند این‌جا می‌نشینند. دیگر هیچ کس شرکت نمی‌کند. فقط شب تا شب بعد از نماز [می‌آیند] که این هم یک واعظ بالای منبر می‌رود و پای منبرش می‌مانند، ولی اگر دو تا واعظ بود، [منبرِ] دومی دیگر کسی نیست؛ مگر کسی بانی داشته باشد که‌ فقط صاحب بانی و خویش و قوم‌های بانی می‌مانند. دیگر کسی نمی‌ماند.


در واقع می‌شود گفت تلویزیون و رسانه‌ها دارند بخشی از کار آخوندها و مجالسِ مذهبی قدیم را انجام می‌دهند.

عرضم به حضورتون که من بارها گفته‌ام؛ خدا لعنت کند پهلوی، می‌خواست روضه‌خوانی را براندازد، می‌خواست روضه‌خوانی و مجلس سیدالشهدا را تعطیل کند و تا حدی هم موفق شد، ولی آخرش نتوانست نتیجه بگیرد؛ ولی رادیو تلویزیون، مجلس سیدالشهدا را ورانداخت! (خنده مصاحبه‌گر و حاج‌‌علی) من بارها گفتم طالب هر چیزی باشی رادیو تلویزیون دارد؛ مداحی می‌خواهی دارد، ‌زیارت می‌خواهی دارد،‌ روضه بخواهی دارد.


امروز روش‌های مختلفی برای تبلیغ دین وجود دارد. یکی از آن روش‌ها استفاده از رسانه و رادیو و تلویزیون است. منبر یکی از مهم‌ترین روش‌های‌ تبلیغی است؛ باید طلبه‌ها مطالب منبرشان مناسب نیاز روز باشد تا مردم انگیزه کنند بیایند.

بله بله. الان یک برنامه‌ای که می‌شود، مثل تولد و شهادت، یک واعظ درجه یک هم می‌آورند، ولی معذلک مثل این‌که قدیم استقبال می‌کردند، مراسم رونق پیدا نمی‌کند.

داشتید از روضه‌های قدیم می‌گفتید.

روضه‌های قدیم، واعظ که منبرش تمام می‌شد پایین می‌آمد و یکی به نام «نقیب» که پای منبر نشسته بود یزید را لعنت می‌کرد. [واعظ از نقیب] اجازه‌ می‌گرفت تا منبر برود؛ بدون اجازه نقیب نمی‌رفتند منبر.

واعظ اگر بالای منبر مصیبت علی اصغر می‌خواند پایین که می‌آمد‌، ذاکرهایی که پای منبر نشسته بودند هم باید دمِ علی اصغر می‌گرفتند، اگر مصیبت اباالفضل می‌خواند، دمِ ابوالفضل می‌گرفتند، اگر مصیبت عطش امام حسین بود.... بالاخره هر مصیبتی که واعظ می‌خواند این ذاکرها دم همان می‌گرفتند و می‌خواندند. نقیب هم این‌جا نشسته بود، به ردیف و نوبت به واعظ‌ها اجازه می‌داد که آقا بفرمایید [منبر]؛ نه این‌که هر کسی خودش برود، نه. روضه‌خوانی قدیم ‌برنامه‌های [خاص خودش را داشت].


امروز به جای روضه‌های خانگی، روضه‌های مسجدها رونق گرفته است.

اصلا کسی در خانه روضه نمی‌خواند. اگر هم گاهی چهلمی سالی هفته‌ای چیزی داشته باشد، ‌صاحب‌خانه است و فامیل خود صاحب‌خانه؛ یا دو تا همسایه‌ی یک‌دروپاش [دیواربه‌دیوار]. همسایه چهارمی اگر باید برود روضه، نمی‌رود. جلوتر، تا چهار پنج سال پیشتر، دو ماهِ محرمی، ‌پسین‌ها [عصرها] همین مسجد زیرده، روضه می‌خواندند. جمعیت هم می‌آمد. خدا به حق محمد همه مریض‌ها را شفا بدهد؛ آشیخ احمد این‌جا چایی درست می‌کرد. چایی‌اش هم تک بود. در مسجد سوزن نمی‌افتاد. پسین‌های دوماه محرم [و صفر]. حالا سه چهار روزِ تاسوعا عاشورا فقط سنایی‌ها می‌آیند [روضه] می‌خوانند. پنج شش نفر از فامیل‌های خود سنایی می‌آیند، و چهار پنج نفر هم مثل منی که بناست بیایند مسجد. اول تا آخر بیست نفر نمی‌نشینند. ولی خب بعد از نماز [مغرب و عشاء] یکی واعظ این‌جا منبر می‌رود و حداقل 50،60 نفر هستند.


مسجدِ این‌جا [زیرده] وقف هم دارد؟

وقف خاصی که ندارد. هر کسی وقف دارد می‌آید این‌جا، می‌دهد؛ ‌یا سالگرد یا چهل است یا هفت است یا... . دو سه تا وقف‌های قدیمی مال خدا رحمت کند آقای مهدوی است. الان حدود یک ماه دارند روضه آقای مهدوی می‌خوانند.


آقای مهدوی پسرعموی آیت‌الله خاتمی؟

نه، آقای مهدوی خودش واعظ بود و اصفهان می‌نشست و خیلی هم مشتش پر بود. یکی برادر داشت آسید اسماعیل. او هم اردکان بود. بالاخره معروف است به مهدوی. من پیگیری کردم گفتند هیچ کدام از نسل و نبیره‌شان اردکان نیستند؛ به جز آقای جمال، که او پسر خواهر آقای مهدوی است. من از آقای جمال پرسیدم گفت هیچ کدام‌شان اردکان نیستند.


ولی روضه‌شان این‌جا برگزار می‌شود؟

روضه‌شان بله. الان ده پانزده روز پیش این‌جا اعلام کردم به مدت یک ماه روضه موقوفه آقای مهدوی است.


کی شروع می‌شود؟

از بعد از نماز عشاء. بعد از‌ تعقیب، یک صفحه قرآن می‌خوانند. بعد واعظ می‌رود منبر.


مرحوم آسید حسین مهدوی که می‌گویی واعظِ اصفهان بوده می‌دانید که کیست؟

نه.


فرزندِ حاج سید مهدی مهدوی است. حاج سید مهدی، عموی آسید روح الله خاتمی بود و آسید روح الله با آسیدحسین مهدوی پسر عمو بودند.

من این‌ها را نمی‌دانم. من آقای مهدوی را می‌شناختم. خلاصه ‌موقوفه خاتمی‌ها، موقوفه‌های دیگر، سالگرد کسی باشد یا هفتگی روضه می‌خوانند. بالاخره روضه‌های شب‌ها تعطیل نمی‌شود.


از آقای خاتمی اگر خاطره‌ای دارید بگویید؟

به حضور انورتان عرض کنم که از ده دوازده سالگی‌م علاقه به مدرسه و طلبه و روضه و مسجد و... داشتم. می‌رفتم مدرسه علمیه؛ درس نمی‌خواندم، ولی می‌رفتم آن‌جا. با همه طلبه‌های قدیم رفت‌وآمد داشتیم؛ خدا رحمت کند آسیدعلی حسینی‌پور، آشیخ محمود صحرایی که الان در خانه افتاده است، آشیخ رضا محیطی، آشیخ علی محیطی،‌ حاج عبدالرسول. درس و بحث که داشتند ما هم می‌رفتیم پیش‌شان می‌نشستیم. آن زمان‌ها که مثل حالا نبود.

بعد از فوت پدرمان من خودم متصدی حمام کوشکنو شدم. هجده سال هم در حمام کوشکنو بودم. آقای خاتمی هم مسجد کوشکنو می‌آمد و منبر می‌رفت. ما هم صبح و ظهر و شب می‌رفتیم اذان می‌گفتیم و تعقیب می‌خواندیم. یک روز در مدرسه دور هم نشسته بودیم؛ آقای خاتمی گفت: «حاجی اوساعلی! شما که حمامی هستی و حدود چهارصد پانصد نفر مشتریِ حمام داری، کاملا با مردم آشنا هستی، که چه کسی دارد چه کسی ندارد، چه کسی زحمت می‌کشد چه کسی زحمت نمی‌کشد. می‌خواهم آن‌هایی که می‌دانی بضاعتی ندارند و محتاج هستند، معرفی‌شان کنی تا من ماه به ماه مبلغی کمک‌شان کنم.» گفتم حرفی نیست. بالاخره به چند نفری که ما می‌شناختیم و می‌دانستیم واقعا بضاعتی ندارند، گفتیم «جریان این است و خود آقا پیشنهاد داده و به من گفته معرفی کنم، اگر فرصت کردید بروید مدرسه». گفتند رویمان نمی‌شود، نمی‌رویم. یک روز آقا –خدا رحمتش کند- گفت: «این‌ها هیچ کدام‌شان نیامدند. ‌به آن‌ها نگفتی‌؟» قضیه را گفتم. گفت: «پس ماه به ماه مبلغی به شما می‌دهم تا شما به دستشان برسانی. به سیدها جدا می‌دهی و اسم‌شان را یادداشت می‌کنی، غیرسید هم همین‌طور جدا می‌دهی». خدا رحمتش کند تا در قید حیات بود، مرتب این مؤونه را می‌فرستاد برای ما و ما هم بین مردم توزیع می‌کردیم. آقای خاتمی که خدا رحمتش کند فوت کرد، آقای بهجتی آمد. حقیقتش به آقای بهجتی گفتم. با حاج‌آقای بهجتی هم خیلی رفیق بودیم و رفت و آمد داشتیم. ایشان به مزرعه ما می‌آمدند و می‌رفتند. خدا روحش را شاد کند. عجب مردی بود. گفتم: «آقای بهجتی برنامه آقای خاتمی و ما این است؛ ماه تا ماه مبلغی می‌داد و ما به آن‌هایی که مستحق بودند، می‌دادیم. اگر شما می‌توانید این چراغ را روشن نگه دارید که هیچ، اگر نیست...» گفت: «نه نه‌ حاج اوساعلی! چقدر به شما می‌دادند؟» گفتم بالاخره ماهی پنجاه تومان بوده، ‌صدتومان بوده، بیست تومان؛ ولی ‌مرتب، سرِ ماه تا ماه به ما می‌دادند. آقای بهجتی هم ماه به ماه مبلغی به ما می‌داد.


این قضیه برای حدود اوائل دهه ۶۰ می‌شود. درسته؟

تقریبا. تقریبا 1360. عرضم به حضورت که ما بین مردم توزیع می‌کردیم. خدا رحمتش کند آقای بهجتی که فوت کرد، به حق محمد طول عمرش بدهد آقای دیداری. آقای دیداری آمد آن‌جا. رفتیم پیشش. گفتم حاج آقا برنامه‌ی ما این است. به آقای دیداری گفتیم که «راستش جریان این است. بیست سالی است که هفت هشت نفر هستند و قضیه این‌جوری است. در زمان آقای خاتمی پیشنهاد آقای خاتمی بوده، آقای بهجتی هم به ما می‌داد. حالا اگر امکان دارد و می‌توانید و قدرت و توانایی دارید، این چراغ را روشن نگه دارید.» گفت چشم حاجی اوساعلی. آقای دیداری هر چه آن‌ها می‌دادند دوبرابر به ما می‌‍‌‌داد؛ سرماه تا سرماه. من خودم می‌رفتم دفترش می‌گرفتم. بود و بود تا آقای حسینی آمد. رفتم دفتر آقای حسینی. بالاخره جریان را گفتم. گفت: هفت آسمان یک ستاره نیست. اصلا قطع کرد که کرد که کرد که کرد! هم‌چین چیزی نوبر نبود! [با خود] گفتم آخر جَلدی این‌قدر تیشه به ریشه‌ش نزنی. خلاصه کار ندارم. این برنامه آقای خاتمی از اول و بعد آقای بهجتی و آقای دیداری. حالا گاه‌گاهی خدا عمرش بدهد آسیداسماعیل مقداری به ما می‌دهد؛ یعنی به گوشش رساندم که جریان کار ما از بچگی تا حالا این است.


در این سی سالی که با دفتر امام جمعه ارتباط داشتی ‌اگر نکته‌ و خاطره‌ای هست و حس می‌کنید باید گفته شود بگویید.

عرض کنم تا آن‌جایی که قدرت و توانایی داشتم بررسی می‌کردم تا ببینم چه کسی، کاملا مستحق است. بعضی‌ها که فهمیده بودند، می‌آمدند درِ خانه ما ولی می‌دانستم که مثل خودم می‌مانند و «گفشون تخه نمره» [حرف‌شان به درد نمی‌خورد] ردشان می‌کردم. بالاخره تا آن‌جایی که می‌توانستم سعی می‌کردم که به حقش برسانم. حالا اگر احیانا کوتاهی شده، نظری نداشتم بالاخره.

از حضورتان در حوزه علمیه و ارتباطی که با طلبه‌ها داشتید، بیشتر بگویید.

عرض کردم که؛ مدرسه می‌رفتم و با همه‌شان ارتباط داشتم، دور هم می‌نشستیم. تا موقعی که درس داشتند درس [می‌خواندند] ‌بعد هم چایی درست می‌کردند و دور هم می‌نشستیم. هر کسی صحبت خودش را داشت؛ گاهی شوخی، گاهی پاریزی[؟!] طلبه‌ها که صحبت می‌کردند ما هم پادارشان بودیم.


در دوران انقلاب در تظاهرات شرکت می‌کردی؟

بله، همیشه جلودار بودم و شعار می‌دادم.


چه خاطره‌ای از آن دوران داری؟

همیشه جلودار بودم و شعار می‌دادم. یکی عکس دسته جمعی‌ش را دارم. از کلاهدوزان گرفتم. شهادت مطهری بود. پرچمدار آقای خاتمی، آسیدمهدی، آسیدمحمد، آسیدعزیزالله و... عکس‌شان هست. خیلی‌هایشان فوت کردند. یکی دو نفرشان زنده‌اند. عکس دسته‌جمعیِ بزرگ و خوبی است.


از برادرتان آشیخ محمد زارع اگر خاطره‌ای دارید بگویید.

عرضم به حضور شما، برادر ما آشیخ محمد زارع، خدا روحش را شاد کند،‌ تظاهرات که می‌کردند در زمان شاه، ‌شاه هنوز قدرت داشت و شهربانی هم، درِ انبار دو راه بود. پاسدارها روی پشت بام داشتند نگهبانی می‌دادند. تظاهرات هم همیشه از مسجد کوشکنو شروع می‌شد. قطعنامه‌ای صادر کرده بودند می‌بایست بخوانند. هیچ کس جرأت نکرد بخواند. [آشیخ محمد زارع] روبه‌روی همین شهربانی، ‌بالای ماشینِ ‌بلندگودار، اطلاعیه را گرفت و بنا کرد بر خواندن. خیلی جرأت داشت. خیلی. خیلی‌ها بش تذکر دادند که این کار را نکند، ولی خدا کمکش کرد. هیچ کدام از طلبه‌ها و غیرطلبه‌ها و دانشجوها، هیچ کس جرأت نکرد این قطعنامه را بخواند. ولی او روبه‌روی شهربانی، بالای ماشین و با بلندگو بنا کرد قطعنامه‌خواندن. خدا رحمتش کند. او خیلی جرأت داشت.[۳]


حجت‌الاسلام شیخ محمد زارع هنگام قرائت پیام حضرت امام خمینی(ره)

وقتی هم که اسیرها را گرفتند هر مجلسی تمام می‌شد خیلی گریه می‌کرد و حال آن‌که هیچ کسی‌ش هم اسیر نبود. ولی خیلی گریه می‌کرد برای اسیرها و آرزو داشت که آن‌ها را آزاد کنند. آخر هم به این فیض نرسید؛ هنوز اسرا را آزاد نکرده بودند که به رحمت خدا پیوست. خدا رحمتش کند.

دوسه تا منبرهای درجه یک [داشت] شاید هم فرزندانش نوارهایش را داشته باشند. یکی خطبه حضرت سجاد و یکی خطبه زینب سلام‌الله‌علیها. منبری‌هایی که اردکان و یزد بودند، هیچ کدام‌شان به پای او نبودند؛ از سخن گفتن و از قدرت بیان‌شان. خیلی منبری قوی‌ای بود. این‌قدر [منبرهایش] می‌گرفت و این‌قدر مردم توجه می‌کردند که از حد بیرون بود. یعنی این‌گونه منبرها را نشنیده بودند. ‌خدا رحمتش کند نسبت به خودش خیلی موفق بود. خدا روحش را شاد کند.


خیلی ممنون از این‌که به سؤالات جواب دادید. در آخر اگر نکته‌ای دارید بگویید.

به هرجهت باید ببخشید با این زبان الکنم با این که نمی‌توانم اصلا توضیح بدهم.


نه، خیلی خوب بود. خیلی استفاده کردم.

انشاءالله خدا توفیقت بدهد بتوانی واقعا پیگیر این کارها باشی. این‌ها خودش زنده‌ نگه‌داشتنِ همه چیز است. این چیزها باید فراموش نشود. ‌اگر کسی بررسی کند،‌ این‌ها را زنده نگه دارد یادداشت کند تا خاطره‌ها [بماند] خیلی خوب است.


خیلی ممنون از این‌که وقت گذاشتید و به سؤالات پاسخ دادید.

دست شما درد نکند.


-----------------------

۱. حاج آقا رضا متألهی نقل می‌کند: پدرم [مرحوم حاج شیخ محمدحسین متألهی] برایم نقل کردند و گفتند: پدرم مرحوم حاج ملا ابوالقاسم، مشغول ساختن منزل برای خود شدند (همین منزلی که تمام آن برای توسعۀ مسجد زیرده از آن استفاده شده است) دو سه روزی یک‌بار، سری به بنّاها می‌زدند. روزی یکی از کارگران مقداری خاک برای کار بنّایی آورده بود و آن را در این منزل ریخت. مرحوم پدر از این کارگر پرسید: «این خاک را از کدام زمین آورده‌ای؟» او نشانۀ زمین مورد نظر را گفت. پدرم از آن کارگر پرسید: «کرایۀ شما بابت آوردن این خاک چند است؟» گفت: یک ریال. مرحوم پدرم دو ریال به او دادند و گفتند: «شما این خاک را از زمین موقوفه آورده‌اید. خاک‌ها را خوب جمع کن، حتّی جاروب کن که هیچ خاکی از آن در منزل من نماند و آن را ببر در همان زمین بیندا و بعد خاک را از زمین خودم که مِلک است بیاور. کارگر همین کار را انجام داد. این خانه که با این رعایت مسائل شرعی ساخته شده است، بعد از حدود صد سال به مسجدی زیبا و کم‌نظیر تبدیل شد که خدا می‌داند تا کی محل عبادت بندگان خدا خواهد بود».(خاطرات برگزیده، سید اسماعیل شاکر اردکانی، ص۸۱)

۲. آقای علی سپهری در خاطرات خود درباره مراسم روضۀ خانه آقای جلال می‌نویسد: تا سال ۱۳۵۲ شهربانی اجازه نمی‌داد در داخل بافت قدیم شهر بیش از دو هیأت زنجیرزنی در محرم تشکیل بشود؛ لذا ما تصمیم گرفتیم بر خلاف نظر شهربانی هیأت جدیدی درست کنیم. در این سال گروهی از هیأت کوشکنو و چرخاب جدا شده و هیأت جدیدی به سرپرستی روحانیِ مشهور مرحوم آقای جلال (سید حسین طباطبایی) تشکیل دادیم. مکان هیأت را خانه آقای فلاحی که بین تکیه کوشکنو و حسینیه چرخاب روبه‌روی مسجد زیرده بود، انتخاب کردیم.(روزهای پرخطر، ص۸۵)
۳. آقای علی سپهری در خاطرات خود می‌نویسد: روز سیزدهم آبان مصادف با سالروز تبعید حضرت امام خمینی به ترکیه بود. برای این روز تظاهرات وسیعی تدارک دیدیم. آیت الله خاتمی طی اطلاعیه‌ای این روز را تعطیل عمومی اعلان کرد. ما هم به عنوان «گروه مجاهدین اردکان» اطلاعیه صادر کردیم و از مردم خواستیم که در این روز، روزه سیاسی گرفته و در این مراسم شرکت نمایند و برای اولین بار برنامه راهپیمایی و مسیر آن را به طور کامل در اطلاعیه ذکر کردیم. اطلاعیه‌ها در سطح وسیعی پخش شد. صبح روز شنبه سیزده آبان مردم با اجتماع در مسجد جامع و استماع سخنرانی و سایر برنامه‌ها از مسجد بیرون آمده و در خیابان آیت الله خامنه‌ای فعلی دست به راهپیمایی زدند. در این مراسم از بلندگوی بالای ماشین استفاده می‌شد. پس از بازگشت از انتهای خیابان خامنه‌ای، جلو شهربانی که در نزدیکی مدرسه علمیه قرار داشت، (محل فعلی کتابخانه آیت الله فاضل) حجت‌الاسلام شیخ محمد زارع اطلاعیه حضرت امام خمینی خطاب به ارتشیان را قرائت کرد. سپس مردم مسیر خیابان‌ها را طی کرده و نماز ظهر و عصر را در بلوار شهید بهشتی فعلی (سنتو)، جاده سراسری تهران-بندرعباس به امامت حجت‌الاسلام حاج سید مهدی حسنی‌نژاد اقامه کردند. این اولین نمازی بود که در خیابان برگزار شد و بزرگ‌ترین تظاهراتی بود که تا آن زمان در اردکان برگزار گردید.(روزهای پرخطر، ص ۲۲۲ و ۲۲۳)

  • سیدمجتبی رفیعی اردکانی

قبل از انقلاب کاشت پسته ممنوع بود!

سیدمجتبی رفیعی اردکانی | يكشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۸ ق.ظ | ۰ نظر

راوی می‌گوید امام کاظم علیه‌السلام را دیدم و در حالی‌که عرق، پاهای مبارکشان را فراگرفته بود، در مزرعه خود کار می‌کنند. عرض کردم خدمت‌گزاران کجایند؟ فرمودند: «کسانی که بهتر از من بودند با دست خود در زمین کار می‌کردند؛ پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم، امیرالمؤمنین علیه‌السلام و تمام پدرانم همه خودشان کار می‌کردند. کشاورزی کار پیغمبران و اوصیای آن‌ها و بندگان صالح است».(آثارالصادقین، ج7، ص347)

حجت‌الاسلام سیدعلی بهجتی، طلبه‌‌ی کشاورزی است که هنوز در سن 79سالگی کشاورزی می‌کند. او بیش از سی‌سال امام جماعت مسجدالرسولِ جنت‌آباد بود و فضای کوچک این مسجد را، با حضور معنویِ خودش رونق‌ می‌بخشید. به همراه دوستانِ طلبه‌اش یکی از باسابقه‌ترین و طولانی‌ترین بحث تفسیر قرآن را پایگذاری کرد؛ مباحثه‌ای که زبانزد هر طلبه‌ اردکانی است؛ مباحثه‌ای که بیش از بیست‌سال ادامه داشت.

از حجت‌الاسلام سیدعلی بهجتی درخواست مصاحبه کردم. کتاب‌خانه حوزه علمیه اردکان، شد قرار مصاحبه ما. با ایشان که گفت‌وگو می‌کردم در سوگ از دست‌دادن همسر نشسته بود. اما حالا که این مصاحبه منتشر می‌شود، داغ جوانِ طلبه‌ فاضلش،‌ حجت‌الاسلام سیدمجتبی بهجتی را نیز بر دل دارد. خدا ایشان را و همه اموات این خانواده را غریق رحمت خود قرار دهد. گفت‌وگوی ما  در یکی از روزهای گرم و سوزانِ تیرماه انجام شد و هم‌اکنون در یکی از روزهای سردِ پاییزی منتشر می‌شود. آن‌چه می‌خوانید مشروحِ گفت‌وگو با این روحانی‌ِ ساده‌پوشِ اردکانی است.

 


دوران کودکی و آغاز طلبگی

در ابتدا خودتان را معرفی کنید.

بنده سیدعلی بهجتی هستم و متولد سال 1316. اهل اردکانم. تا ‌پانزده‌سالگی به دنبال پدر بودم و کشاورزی می‌کردم. سنه 1330 مکتب حاج‌عباس حسین‌زاغ می‌رفتم؛ سرمحله تیرون. قرآن می‌خواندیم. [ملا] مشق‌مان می‌داد. حساب سیاقی هم یاد می‌‌گرفتیم؛ هنوز یادگاری‌اش را دارم. شیخ محمد صحرایی همیشه دم مسجد کوشکنو دوره‌گیری می‌کرد؛ یک‌بار در مسجد به پدر ما پیشنهاد داد که پسرت بیاید مدرسه علمیه درس بخواند. تقریبا پانزده‌شانزده سالگی آمدیم مدرسه علمیه. بعدازظهرها می‌آمدیم مدرسه. صبح‌ باید به همراه پدر می‌رفتیم کشاورزی، و بعدازظهرها، دوسه‌ساعت به غروب در درس شرکت می‌کردیم. آشیخ غلام‌حسین [واعظی] بعدازظهرها به ما درس می‌داد؛ درس نصاب.

 

حوزه علمیه قدیم و طلبه‌های آن

آن‌وقت حوزه دایر بود؟

دایر بود. بله.

حوزه را بازسازی نکردند بودند؟

نه، همان [حوزه] قدیمی بود. با پله می‌رفت پایین و میان حوزه آب جاری بود. این‌طرف و آن‌طرف حوزه هم اتاق بود و طلبه‌ها هم بودند.

کدام طلبه‌ها در مدرسه علمیه اردکان بودند؟

ده‌پانزده نفر بودند؛ آشیخ‌محمود فاضل، آشیخ‌غلام‌حسین شریف‌آبادی که هنوز زنده است. دو نفر از طلبه‌ها بلوکی‌ بودند: آشیخ‌عبدالحسین و آشیخ‌جلیل ترک‌آبادی. برادران محیطی بودند: آشیخ‌علی و آشیخ‌رضا. آشیخ‌محمد جانبانی بود. آسیدمهدی بود. حاج عبدالرسول بود که تقریبا اول انقلاب فوت کرد. این‌ها طلبه‌های قدیمی بودند.

 

اساتید حوزه علمیه اردکان

گفتید نصاب را پیش آشیخ‌غلام‌حسین خواندید. درس‌های دیگر را نزد چه اساتیدی خواندید؟

بیشتر طلبه‌ها نزد آسیدمهدی درس می‌خواندند؛ مغنی‌اللبیب، لمعه، اُنموزج و سیوطی را پیش ایشان خواندیم. آیت‌الله خاتمی هم ریاض می‌گفت؛ توی این اتاق [محل نگهداری نسخه‌های خطی حوزه علمیه]. طلبه‌ها، همه به درس او می‌رفتند. آسیدمهدی و حاج شیخ‌عبدالرسول و... می‌نشستند پای درس خاتمی. درس ایشان ادامه داشت تا این‌که سال پنجاه‌وهفت انقلاب شد.

 

برنامه حوزه علمیه اردکان

در این مدت یعنی از سال 1330تا 57 شما درس می‌رفتید؟

تقریبا بله؛ کشاورزی هم می‌رفتیم و بعدازظهرها در درس شرکت می‌کردیم. بعد دیگر کلاس‌ها صبح برگزاری می‌شد. دوسه ساعتی می‌آمدیم درس، بعد آزاد بودیم و می‌رفتیم. آقای خاتمی ساعت هشت، هشت‌ونیم می‌آمد درس می‌گفت و بعد از اتمام درس می‌رفت.

کلاس‌ها هر روز دایر بود؟

به جز پنج‌شنبه و جمعه هر روز کلاس برگزار می‌شد و تعطیل نمی‌شد. انقلاب که شد شرایط تغییر کرد. خاتمی که امام‌جمعه شد، درس او هم تعطیل شد.

 

شروع بحث تفسیر

آقای محیطی و... پیشنهاد دادند یک بحث تفسیر شروع کنیم؛ تفسیر المیزان. آشیخ‌رضا، آشیخ‌جلیل و حتی شیخ‌شاکری هم تا قبل از فوتش بود، خدا رحمتش کند. آقای پیشوایی هم می‌آمد؛ خدا بیامرزدش.

آشیخ‌محمد ده‌آبادی، آشیخ‌عبدالحسین و آشیخ‌محمد فلاح هم بودند؛ آن‌ها مال ده‌آباد بودند و می‌آمدند پای بحث تفسیر. یکی دو ساعتی تفسیر مباحثه می‌کردیم. قبل از مباحثه، مطالعه می‌کردیم. هر کدام اشکال و ایرادی داشتند در مباحثه بررسی می‌کردند.

متن عربیِ تفسیر را‌ مباحثه می‌کردید یا فارسی؟

عربی. فارسی نبود اصلا.

قبل از انقلاب تفسیر را شروع کردید یا بعد از انقلاب؟

بعد از انقلاب. تا این‌که انقلاب شد و خاتمی امام جمعه شد؛ دیگر «وقتی» که بخواهد درس بدهد نبود. درس دیگری هم نبود؛ پیش آسیدمهدی لمعه تمام کرده بودیم و درسِ دیگر نمی‌داد. کسی دیگر نبود که درس بالاتر بدهد؛ اما تفسیر همین‌جور ادامه داشت. ادامه داشت تا چهار سالِ پیش؛ که آشیخ‌رضا خدا رحمتش کند فوت کرد. این‌بار دیگر برای بحث تفسیر هم کسی نبود. بحث تفسیر هم تعطیل شد.

این اواخر با چه کسانی تفسیر بحث می‌کردید؟

آشیخ‌رضا بود، آشیخ علی بود، و آقای پیشوایی هم خدارحمتش کند می‌آمد.

شما چهار نفر بودید؟

خیال نمی‌کنم کسی دیگر بود.

چند دفعه تفسیر را دوره کردید؟

من یادم است که یک‌بار دوره کردیم. دور دوم بودیم که دیگر آشیخ‌رضا فوت کرد و...

دور دوم تا کجا رسیدید؟

تا نصف قرآن رسیده بودیم. هر روز تقریبا یک‌ورق مباحثه می‌کردیم. بعضی از اشکالات را می فهمیدم، بعضی‌ش را نمی‌فهمیدم. بالاخره آشیخ‌رضا که فوت کرد دیگر تفسیر هم تعطیل شد. پیشوایی هم که یک سال بعدش فوت کرد. آشیخ‌علی هم گفت من مریضم و نمی‌توانم. حالا هنوز خانه‌نشین است و نمی‌تواند راه برود. اطلاعات جامع‌تر اگر بخواهید، آشیخ‌علی حافظه‌اش قوی‌تر است.

انقلاب که شد، دیگر وضع، وضع دیگری شد. شرایط تغییر کرد. حالا دوباره درس‌وبحث‌ها سروسامان گرفته است؛ بچه‌ها استاد دارند و درس می‌خوانند.

 


وظیفه طبلگی

شما در این مدت چه کار می‌کنید؟

مدتی نماز داشتیم، می‌رفتیم.

کجا؟

مسجدالرسول. از قدیم، از قبل از انقلاب تا پارسال مسجد می‌رفتم؛ حدود سی سال. مسجد، اول کوچک بود. حالا مسجد بزرگی ساختند. از اول دی چشمم نمی‌دید. رفتم تهران و عمل کردم. دیگر به‌خاطر درد پا و مشکلاتی که داشتم، نرفتم. تا پارسال دو وعده مسجد می‌رفتم.

ظهروشب؟

ظهروشب آن‌جا می‌رفتم. دو سالی بود که دعای ندبه راه انداخته بودند. صبح‌های جمعه هم می‌رفتم نماز می‌خواندم. یادم است از اول انقلاب تا پارسال می‌رفتم. حالا پیش از انقلابش دیگر یادم نیست؛ یک سال بود یا دو سال.

کار تبلیغی و مسجد از اول انقلاب شروع شد؟

از اول انقلاب.

قبلش فقط درس می‌خواندی؟

قبلش مدرسه بودیم و درس می‌خواندیم.

مسأله شرعی هم می‌گفتید؟

مسأله می‌گفتم. منبری نشدیم. به سؤالات شرعی که می‌پرسیدند جواب می‌دادم.

 

ازدواج

شما چه سالی ازدواج کردید؟

سال 45؛ فروردین 45. همین آشیخ‌محمد صحرایی دلال ما بود! این‌جا معرفی‌مان کرد و بچه‌ها هم قبول کردند و آمدند و...

خدارحمتشان کند.

بالاخره فروردین 45 ازدواج کردیم. آن‌وقت رفتیم پیش آسیدمهدی. آسیدمهدی هم پیش‌نماز مسجد چرخاب بود.

 

روضه‌های قدیم

قدیم‌ها روضه‌ها زیاد در مسجد نبود. روضه در خانه‌ها بود. شب‌ها هر محله‌ای یکی دو خانه روضه هفتگی داشتند. بعد انقلاب که شد، دیگر روضه‌ی خانه‌ها تعطیل شد. حالا مراسم (پرسه و هفت و سال و هرچه هست) در مسجدهاست. دیگر در خانه‌ها خبری نیست.

دیگر مراسم آمده در مسجدها. ولی روضه‌های خانگی هم گاهی در خانه‌ها برگزار می‌شود.

حالا اگر زنانگی باشد؛ زنانگی بعضی‌جاها هست؛ خیلی کم است ولی.

 

یادی از آسیدمهدی حسینی‌نژاد

خاطره‌ای از آسیدمهدی دارید؟ از درس و بحث و از اخلاق و منش‌شان؟

درسش می‌رفتم. وقتی هم که داماد شدم درس می‌گفت؛ لمعه می‌گفت. پیش‌نماز بود؛ ظهروشب مسجد چرخاب پیش‌نماز بود.

می‌گویند خیلی مثنوی می‌خواند و به آن علاقه داشت.

مدتی هم با آقای شاکری دو نفری مثنوی مباحثه می‌کردند. (نمی‌دانم، شاید یک‌نفر دیگر هم بود) بعدازظهرها یک ساعت به غروب با آقای شاکری شعر مثنوی می‌خواندند و حکایات را معنی می‌کردند.

آسیدمهدی به مسائل شرعی مسلط بود.

آسیدمهدی مسأله خوب می‌گفت. در همه مسائل وارد بود. حتی آقای خاتمی گاهی اگر در مسأله‌ای گیر می‌کرد، می‌گفت بروید پیش آسیدمهدی بپرسید، حتی مسأله ارث. مشکل‌ترین مسأله در لمعه، مسأله ارث، مسأله شیر و مسأله حج بود. مسأله‌های دیگر مثل نماز و... راحت بود. آسیدمهدی هم مطالعه می‌کرد و هم حافظه‌ خوبی داشت؛ به خاطر همین به همه جزئیات مسائل وارد بود و راحت به سؤالات جواب می‌داد.

 

یادی از آیت‌الله خاتمی

از آقای خاتمی که کلاسش می‌رفتید خاطره‌ای دارید؟

می‌گویم که، تا قبل از انقلاب درس می‌گفت؛ می‌رفتیم پای درسش. حدود ده‌ نفر بودند؛ محیطیان، آشیخ‌غلام‌حسین، آشیخ‌جلیل، آشیخ‌محمد موسوی، آقای شاکری، آشیخ‌محمد صحرایی، آسیدمهدی، آقای سپهری. ده‌پانزده نفر بودند. تا انقلاب؛ انقلاب که شد دیگر درس تعطیل شد. خاتمی که رفت امام جمعه و تظاهرات و برووبیا و... دیگر اصلا مدرسه نمی‌آمد. پاسدار داشت و نمی‌گذاشتند هرجا می‌خواست برود و بیاید. پاسدارش پسر حاجی‌مهدی نیک بود؛ حاجی محمد. هرجا می‌رفت او همراهش بود. آقای صدوقی که فوت کرد -خدا رحمتش کند- امام(ره)، آقای خاتمی را به یزد منتقل کرد. دیگر رابطه‌اش با اردکان کم شد. آقای خاتمی -خدا رحمتش کند- مرض قند هم داشت. قبل از انقلاب، اردکان که بود، یکی‌ دو سالی صبح‌ها پیاده‌روی می‌کرد؛ اذان صبح، که تقریبا کسی نباشد. بعد هم می‌رفت مسجد کوشکنو نماز می‌خواند. یزد که رفت دیگر همه چیز، درس و پیاده‌روی و... تقریبا تمام شد.

درس و بحث شما هنوز ادامه دارد؟

نه دیگر، خلاص است.

در خانه مطالعه داری؟

در خانه کمی مطالعه می‌کنم.

چه چیز مطالعه می‌کنی؟

تفسیر، لمعه و.... . روزی یکی ‌دو ‌ساعت مطالعه می‌کنم

کتاب‌های تاریخی می‌خوانی؟

تاریخ زیاد نمی‌خوانم. منبری که نبودم. کسانی که منبری هستند، [می‌خوانند]. خدا رحمتش کند آقای خاتمی تاریخ خوب می‌گفت. محرم و صفر که مسجد کوشکنو منبر می‌رفت، تاریخ عاشورا می‌گفت. بعضی‌وقت‌ها مختارنامه می‌خواند. منبرش هم شلوغ می‌شد. حافظه عجیبی هم داشت. خاتمی بیان خوبی هم داشت. یک ساعت منبر می‌رفت. مسجد هم (که کوچک‌تر بود) پر می‌شد. حالا مسجد را بزرگ کردند.

شما از وقتی که طلبه شدید کشاورزی‌تان را هم ادامه دادید؟

کشاورزی هم‌چنان ادامه دارد. همین‌جور هم کشاورزی داریم.

پس در حین طلبگی کشاورز هم بودی؟

در کنارش هم کشاورزی می‌کردم.

اوضاع کشاورزی قبل از انقلاب

چه چیزی می‌کاشتی؟ پسته داشتی؟

اول‌که این‌جا پسته نبود. انقلاب که شد کاشت پسته عمومی شد. اوایل، رعیت‌ها بدبخت و بیچاره بودند. نمی‌گذاشتند پسته بکارند. ایران زیر استعمار انگلیس بود. بعد رفت زیر استعمار آمریکا. بالاخره برای هر کشونی یکی‌ دو تا ریش‌سفید معین می‌کردند. هرچه ریش‌سفید می‌گفت، مردم باید قبول می‌کردند. دهشون [دشتبان] و هادرون [نگهبان] و همه این‌ها، اختیار، او داشت. این‌ها وابسته به آقایان [اشراف] چرخاب بودند؛ مثل ضیایی و چهار پنج ‌نفر دیگر. این‌ها دیگر رکن اردکان بودند و هرچه می‌گفتند امضا بود. دیگر کسی نمی‌توانست مخالفت کند.

کِشونِ علی‌آباد که ما داشتیم، حاجی‌علی‌اکبر، پدر آغ‌بابای همین حاجی‌محمد نیک[پاسدار خاتمی] ریش‌سفید آن‌جا بود. می‌گفت پسته عمل نیاورید، از بالا دستور آمده. می‌گفتند پسته مال اشراف‌هاست. مالِ متموّل‌ها و کارمندهاست. همه‌ی علی‌آباد، یک شب‌اندروزش پسته‌زار بود. این هم مال اعیان‌ها بود و کسی جرأت نمی‌کرد متعرضش بشه. دیگر بقیه نمی‌گذاشتند [پسته بکارند]. باید همان جو بکارند و کلوزه و رناس و گندم؛ صبح تا شب زحمت بکشند و قوت لایموتی بخورند. نمی‌گذاشتند. انقلاب که شد دیگر قدرت‌ها تمام شد؛ قدرت ریش‌سفیدی و همه‌چیز تمام شد. تقریبا حالا سی‌وپنج سال است همه‌جا پسته کردند؛ همه کشون‌ها. 

شما هم پسته کاشتید؟

دیگر چاره‌ای نبود. تقریبا حالا سی‌وپنج سال است همه کشون‌ها را پسته کردند. حالا تقریبا وضع مردم به‌خاطر پسته بهتر شده. باز اردکان مشکل آب دارد. خب همه‌ی کشون‌ها پسته [کاشتند]، زمین‌ها هم آب می‌خواهد. معلوم نیست مشکل آب کی حل شود. اگر مشکل آب حل نشود اصلا تمام زحمت‌هایی که کشیدند هدر می‌رود. همه خشک می‌شود.

 

سیاست استعماری

[کشورها] زیر نظر استعمار بودند. گفتند این‌ها بروند پسته عمل آورند. تک‌محصولی هم می‌شوند. درخت هم که آب می‌خواهد. دست‌وپای درخت هم که دیگر چیزی نمی‌شود کاشت. مجبورند آب در پسته کنند. پسته‌ا‌ش هم که به ثمر می‌رسید اگر می‌خواستند صبح می‌خریدند؛ به ‌هر قیمتی که می‌خواستند. هروقت هم نمی‌خواستند نمی‌خریدند؛ می‌گفتند داشته باشید!  

پسته ارزان بود. احمدی‌ن‍ژاد که آمد «یخره وضع بازار همُش‌کَنْد» [وضع بازار را تغییر داد]؛ وگرنه قبل از او (زمان خاتمی و ...) پسته پنج‌تومان تا هفت‌تومان بود. به ده تومان هم رسید. احمدی‌نژد که آمد، نمی‌دانم سیاستش چه بود مشتری داشت یا... بالاخره پسته را گران کرد، زمین‌ها را گران کرد و اصلا همه چیز را گران کرد. حالا هم همین‌طور می‌خواهند جلوی تورم را بگیرند مشکلات دیگری پیدا کردند؛ پول‌ها را می‌کشند، ‌می‌خواهند جلوی تورم را بگیرند. نمی‌شود. این‌جوری نمی‌شود جلوی تورم را بگیری. پول‌های مردم توی بانک‌ها، که الان داد همه‌شان درآمده...

حالا این سرگذشت ما. این اطلاعاتی که ما داشتیم همین است دیگر.

سلامت باشی. خیلی استفاده کردم.

حالا تقریبا وضع مردم به‌خاطر پسته خوب است؛ اگر خوب بخرند. اگر هم نخرند دوباره مشکل بیشتر می‌شود.

 

یک تجربه

شما با این سن‌وسال تجربه زیادی دارید. در آخر گفت‌وگو یکی از تجربه‌هایتان را، که برای ما و جوانان درس‌آموز باشد بگویید تا استفاده کنیم.

من هیچ‌وقت نسیه نمی‌خرم. به مقدار پولی که داشتم، می‌خریدم. اگر هم پول نداشتم، نمی‌خریدم. خلاص. هیچ‌وقت هم مشکل مالی پیدا نکردم؛ چون «همیشه نمور زیر سبیل خود بود». مثلِ معروف بود. نسیه نمی‌خرم که چک بدهم و مشکلات برایم درست شود.

یعنی شما این مدت که 9 فرزند بزرگ کردی با مشکل مالی مواجه نبودی؟

 نه، هیچ‌وقت مشکل مالی نداشتم. هیچ‌وقت قرضی نداشتم؛ که طلبکار بیاید پول بخواهد و‌ نداشته باشم. نداشتم نمی‌خریدم.

خیلی خوشحال شدم و خیلی ممنونم از این‌که وقت‌تان را در اختیار من قرار دادید.

  • سیدمجتبی رفیعی اردکانی

راه و رسم طلبگی در گفتگو با حجت‌الاسلام و المسلمین رضا جعفری

سیدمجتبی رفیعی اردکانی | پنجشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ | ۰ نظر

کمتر پیش می‌آید که اصحاب رسانه به مناسبت شهادت استاد شهیدمطهری و هفته معلم، سراغ اساتید حوزه علمیه بروند. معلمانِ دلسوزی که در گمنامی، در حال تربیت طلبه‌هایی هستند که قرار است فرماندهانِ فرهنگ، دین و عقیده کشور و البته دنیای اسلام باشند. طلبه‌هایی که بعد از انقلاب و با ورود دین به عرصه اجتماع، علاوه بر رسالتی که تاکنون برعهده حوزه‌های علمیه بوده، دغدغه سازوکارهای اجتماعی کردنِ دین، تولیدِ علم، نظام‌سازی و در نهایت تمدن‌سازی را  دارند. به دور از انصاف است در هفته معلم، یادی از اساتیدی نکنیم که شب و روزشان را وقف تربیت طلبه‌های انقلابی کرده‌اند. به مناسبت هفته معلم می‌خواهیم در گفتگو با یکی از اساتید حوزه علمیه اردکان، ضمن آشنایی با بیوگرافی وی، کمی با راه و رسم طلبگی آشنا شویم. با حجت‌الاسلام و المسلمین رضا جعفری برای مصاحبه تماس می‌گیریم. استاد، با روی خوش جواب مثبت می‌دهد. بیشتر از یک‌ساعت و نیم سؤال‌هایمان را می‌پرسیم و ایشان با آرامش پاسخ می‌دهد. آن‌چه می‌خوانید ماحصل  این گفتگوست:



 

به عنوان اولین سؤال مختصری از زندگی خود و ورودتان به حوزه علمیه و این‌که چه شد برای تدریس به حوزه علمیه اردکان آمدید، برای ما بگویید.

بسم الله الرحمن الرحیم. بنده رضا جعفری سروعلیا، فرزند حسن هستم؛ متولد 1343. تا چهارم ابتدایی در روستای سروعلیا بودم. سال پنجم ابتدایی و سه سال راهنمایی را در مزرعه‌نو درس خواندم. سال 57 برای ادامه تحصیل به اردکان آمدم و در دبیرستان سروش درس را ادامه دادم. شروع دبیرستان، خورد به راهپیمایی‌های قبل از انقلاب که مدارس تقریبا تا 22 بهمن تعطیل شد. انقلاب که شد، مدارس بعد از 5-6 ماه تعطیلی، دوباره شروع شد. سال 61، بعد از اینکه دیبلم تجربی گرفتم، آمدم حوزه. حوزه علمیه اردکان تا پایه چهارم درس داشت. بعد از اتمام پایه چهارم، برای ادامه تحصیل  به حوزه علمیه قم رفتم. حوزه قم به سختی طلبه‌ها را پذیرش می‌کرد. می‌خواستند ما را به خوانسار و شهرستان‌های دیگر بفرستند تا بعد از اتمام لمعه و اصول فقه به قم بیاییم. ولی ما اصرار داشتیم که در قم درس بخوانیم. بالاخره حوزه قبول کرد در امتحان پذیرش شرکت کنیم، و در صورت قبول‌شدن، در قم ادامه تحصیل دهیم. حجت‌الاسلام و المسلمین بیگدلی درس‌های صرف، مغنی، مختصر و منطق را از ما امتحان شفاهی گرفت و ما قبول شدیم. دوست ما مرحوم قاسمی از طلبه‌های ترک‌آباد با خادم مدرسه علمیه امام محمدباقرعلیه‌السلام-واقع در میدان سعیدی- آشنا بود. این حوزه، آزاد بود و تقریبا حالت خوابگاه داشت. رفتیم آنجا. خادم، ما را به مسئول حوزه، یعنی آقای اسلامی معرفی کرد. قرار شد قرعه‌کشی کنند. بعد از نماز جماعت قرعه‌کشی کردند و اسم من و مرحوم قاسمی درآمد و یک حجره دونفره به ما دادند. یک سالی آن‌جا بودیم و در درس‌های اصول فقه و لمعه شرکت می‌کردیم. در آن یک سال، قم بارها بمباران، و حوزه‌های علمیه تعطیل شد. سال 62-63 بود که دوباره به اردکان برگشتیم. 5-6 ماهی که در اردکان بودیم، لمعه و اصول فقه را تمام کردیم و دوباره برگشتیم قم. آقاسیدمصطفی محقق داماد، دامادِ آقامیرزاهاشم آملی –پدرِ لاریجانی‌ها- و همچنین آقاسیدعلی محقق داماد، پسردایی‌های آقای پیشوایی هستند؛ یعنی محقق دامادِ بزرگ، داماد آقاشیخ عبدالکریم، داییِ آقای پیشوایی بود. از طریقِ آقای پیشوایی، آیت‌الله آقامیرزاهاشم آملی واسطه شدند و به مدرسه علمیه ولی عصر رفتم و ادامه تحصیل دادم. سال 69 -اواخرِ رسائل و مکاسب- ازدواج کردم. تا 74 در درس خارج شرکت می‌کردم. قبل از آن امتحان‌های حوزه خیلی رسمی نبود. به خاطر همین هم‌زمان با تحصیل در درس خارج، بعضی از دروس سطح دو را نیز به عنوان نواقصی، امتحان می‌دادم. سرانجام در سال 74، بعد از چهار سال شرکت در درس خارج، آمدم اردکان.

گفتید هم‌زمان با شروع دوره دبیرستان، چند ماه مدارس به خاطر راهپیمایی‌ها تعطیل بود. شما از روستای سروعلیا چگونه در راهپیمایی شرکت می‌کردید؟

مدارس که تعطیل شد من به سرو علیا برگشتم. موقع تظاهرات، اعلام می‌کردند و من با مردم روستا، سوار ماشین خاور می‌شدیم –آن روز مینی‌بوس نبود- و به اردکان می‌آمدیم و در راهپیمایی شرکت می‌کردیم و برمی‌گشتیم به سروعلیا.

آیا سابقه حضور در جبهه نیز دارید؟

چهارسالی که در حوزه علمیه اردکان بودیم، هراز چندگاهی کلاس‌ها در یک دوره 45روزه تعطیل می‌شد و طلبه‌ها برای آموزش نظامی و عملیات به جبهه می‌رفتند و دوباره برمی‌گشتند و درس را ادامه می‌دادند. من چند بار به جبهه رفتم؛ منتها بیشتر برای فعالیت‌های تبلیغی به جبهه می‌رفتم.

از شهدای طلبه چه خاطره‌ای در ذهن دارید تا برای ما تعریف کنید.

بنده این افتخار را داشتم که با بیشتر شهدای مدرسه علمیه امام صادق علیه‌السلام اردکان در یک دوره –با اختلاف یک‌سال کمتر یا بیشتر- مشغول به تحصیل باشم. آن‌ها این توفیق را داشتند که به درجه رفیع شهادت نائل آیند. مدت آشنایی با آن عزیزان طولانی نبود، ولی در همین دوران کوتاه، شهیدانی مثل حسین فتاحیان،  کارگران، احمدی و... را درک کردم؛ کسانی که وقتی از جبهه برمی‌گشتند دوباره با جدیت مشغول به تحصیل می‌شدند و می‌گفتند بعد از مدتی که در جبهه بودیم باید درس‌های قبل‌مانده را جبران کنیم؛ یعنی شهدا در هر زمانی به وظیفه خود عمل می‌کردند. انشاءالله خداوند ما را خلف صالحی برای آن‌ها قرار دهد.

گفتید که سال 74 بعد از چهار سال درس خارج فقه و اصول، به اردکان آمدید. چه شد که برای تدریس به اردکان بازگشتید؟

خدا رحمت کند آقاسیدصادق حسینی‌پور را. ایشان بعد از ما وارد حوزه شده بود و در اردکان کارهای حوزه را انجام می‌داد. آقای عبداللهی که در حوزه اردکان درس می‌داد، برای ادامه تحصیل به رشته قضاوت رفت. وی الان در دیوان عالی کشور است. به خاطر همین آقاسیدصادق پیغام داد که حوزه علمیه اردکان برای تدریس، نیاز به استاد دارد. از آقای اسلامی خواسته بود که طلبه‌ای را برای تدریس در اردکان معرفی کند. آقای اسلامی نیز ما را معرفی کرد. سال 74 بود که برای تدریس به حوزه علمیه اردکان آمدم.

چه درس‌هایی را تدریس می‌کردید و الان مشغول تدریس چه درس‌هایی هستید؟

‌ درس‌های صرف ساده، منطق، معالم و لمعه تدریس می‌کردم. بعد به جای معالم، اصول استنباط آمد. بعد هم الموجز آقای سبحانی جایگزین آن شد. چند سال هم لمعه و اصول فقه تدریس می‌کردم. وقتی آقاشیخ حسین ثقفی –که برای مدتی به قم رفته بود- به اردکان برگشت، تدریس ادبیات حوزه را برعهده گرفت. بعد هم آقاشیخ مجید جعفری، آقای میرزازاده و آقای شاکر برای تدریس آمدند و کادر اساتید حوزه شکل گرفت.

 الان سه سال است که کفایه تدریس می‌کنم. مکاسب محرمه را دو دفعه تدریس کرده‌ام. امسال کفایه جلد اول-بحث الفاظ- و جلد سوم –اصول عملیه- می‌گویم. رسائل، قسمت استصحاب نیز تدریس‌ می‌کنم.

در حوزه علمیه خواهران نیز تدریس دارم. این حوزه، زیر نظر آموزش عالی است و طلبه‌ها بعد از پنج سال، پایان‌نامه می‌نویسند و مدرک سطح دو –کارشناسی- می گیرند. قبلا ادبیات، فقه و اصول سطح دو را تدریس می‌کردم؛ فقه‌شان، تحریرالروضه است و اصول فقه‌شان، الموجز. بعدا کتاب فقه‌شان شد خلاصه‌ی فقه استدلالی ایروانی. الان چند سالی است که در حوزه خواهران سطح سه –کارشناسی ارشد- راه‌اندازی شده است و من فقه و اصول سطح سه را تدریس می‌کنم؛ سال اول، قسمت‌هایی از لمعه، سال دوم، فقه استدلالی آقای ایروانی و سال سوم مکاسب می‌خوانند. حلقات هم امسال به جای کفایه، قسمت استصحابش را برای تدریس شروع کردیم؛ البته امسال یکی از درس‌های فقه مقطع کارشناسی نیز می‌گویم.

از اساتیدتان برای ما بگویید چه کسانی بودند؟

مرحوم آقاشیخ محمدحسین بهجتی اخلاق می‌گفت. حاج آقای جماعتی قرآن می‌گفت. آقاسیدمهدی حسینی‌نژاد از روی رساله امام خمینی برای ما مسأله می‌گفت و قسمت‌هایی از طهارتِ کتاب تحریرالوسیله امام را نیز تدریس می‌کرد. اول جامع‌المقدمات یعنی صرف میر را خدمت استاد رضایی بودیم. ایشان اهل هفتادر است و الان امام جمعه هرات و مروست است. ادبیات –عربی آسان، سیوطی و مختصر- را نزد آقاشیخ علی بهجتی خواندیم. مغنی را پیش سیدصادق حسینی که اهل یزد بود، خواندیم. آقاسیدمحمد موسوی‌زاده تاریخ –فروغ ابدیت- می‌گفت. او الان در یزد استاد دانشگاست. معالم و عقاید را نزد مرحوم شاکری خواندیم.

همان‌طور که گفتم شروع لمعه و اصول فقه، رفتیم قم. درس اصول فقه را نزد آقای سیداحمد خاتمی –امام جمعه موقت تهران- و آقای حسینی بوشهری -امام جمعه قم- و نیز قسمت‌هایی از آن را نزد آقای صالحیِ افغانی خواندیم. ایشان زمانی که به ما درس می‌داد، مجتهد بود و الان در حد مرجعیت است و در افغانستان حوزه علمیه دارد. لمعه را نزد آقای اشتهاردی و آقای استادی و مقداری از آن را نیز نزد آقای وجدانی فخر خواندیم. تتمه بحث فقه و اصول فقه را در 6ماهی که به خاطر بمباران قم، به اردکان برگشته بودیم، تکمیل کردیم؛ در اردکان لمعه را نزد آقاشیخ محمد پیشوایی –برادر مرحوم آقاشیخ جمال پیشوایی- خواندیم. ایشان داییِ مادرِ مرحوم محمدحسین قاسمی بود. اصول فقه را نیز در خدمت آقاشیخ‌جلیل احمدخانی – که اهل ترک آباد بود و در میبد می‌نشست- بودیم. ایشان داییِ مرحوم قاسمی بود که از این طریق با او آشنا شدیم.

بعد برگشتیم قم و رسائل و مکاست را شروع کردیم. رسائل را نزد آقای اعتمادی، مکاسب را نزد آقای سیدعلی محقق داماد و بیع را نزد آقای پایانی خواندیم. کفایه را نزد آقای اعتمادی و گنجی تلمذ کردیم. درس‌ها زیاد بود و فرصت نمی‌کردیم همه آن‎‌ها را شرکت کنیم؛ به خاطر همین گاهی هم از نوار کاست استفاده می‌کردیم؛ قسمت‌هایی از مکاسب را با نوارهای آقای ستوده خواندم. بدایه و قسمتی از منظومه را نزد آقای محمدی خواندم. ایشان الان امام جمعه همدان است.

چهار سال در درس خارج آیت‌الله مکارم و آیت‌الله سبحانی شرکت کردم. صبح‌ها در درس فقهِ آقای مکارم شرکت می‌کردم و اصول را نیز بعدازظهرها در مدرسه امیرالمؤمنین، خدمت ایشان بودم. البته من دو کلاس اصول می‌رفتم. صبح‌ها درس اصول آقای سبحانی نیز شرکت می‌کردم.


در مدتی که در قم بودید آیا به عنوان طلبه نمونه انتخاب شدید؟

بله، پایه هفت یا هشت بودم که به عنوان طلبه نمونه انتخاب شدم و از طرف رهبری به ما هدیه دادند. آن موقع امکانات و وسیله نبود و اصلا نمی‌دانستیم جلسه کی و کجا برگزار می‌شود. به همین خاطر به آن جلسه نرفتم. رهبری آمدند و صحبت کردند. البته جایزه‌اش را به ما دادند؛ یک دوره وسایل الشیعه، عبا و قبا و یک لوح تقدیر.

با کدام یک از طلبه‌های اردکانی هم‌دوره بودید؟

با اکثر شهدایی که عکسشان زینت‌بخش حجره‌هاست، هم‌دوره بودیم. همچنین با آقای مصطفی خادم‌عباسی، آقای طرقی، آقای محمدرضا صحرایی، آقای مسعود طالب‌پور که الان در تهران دفتر اسناد و املاک دارد، آقای محمدرضا دشتی که رئیس کانون سردفتران کل کشور است و در چند دوره قبل مجلس، نامزد انتخاباتی شده بود. مرحوم قاسمی از طلبه‌های ترک آباد. با آقای قاسمی هم‌حجره نیز بودیم. میرزاعلی شاکر و آقای میرزازاده قبل از ما به حوزه آمده بودند.

هم مباحثه‌هایتان چه کسانی بودند؟

در اردکان با آقای قاسمی، آقای طرقی، آقای خادم عباسی، شهید احمدی هم مباحثه بودیم. در قم با آقای قاسمی، شیخ علی اسلامی-که الان قاضی است- بحث می‌کردیم. با محمدرضا صحرایی کفایه مباحثه می‌کردیم. با آقای طرقی مقداری از اصول فقه مباحثه می‌کردیم. با میرزاعلی شاکر هم مباحثه می‌کردیم. او الان در پادگان ولی عصر مشغول به فعالیت است. با طلبه‌های غیراردکانی هم که اهل شیراز و سبزوار و میبد –آقای فلاح- بودند، مباحثه می‌کردم.

وضعیت حوزه امروز را در مقایسه با آن دوران چگونه ارزیابی می‌کنید و به نظر شما شرایط طلبه‌ها در آن زمان با وضعیت طلبه‌های امروز چه تفاوتی دارد؟

مدرسه امام محمدباقر (ع) که امکاناتی نداشت؛ با چراغ‌نفتی خودمان اتاق را گرم می‌کردیم. نفت هم با هزینه خودمان تهیه می‌کردیم. مدرسه ولی‌عصر که آمدیم، شوفاژ داشت و از این جهت شرایط خوب بود. پختن غذا هم با خودمان بود. خورشت بلد نبودیم درست کنیم. گوشت می‌گرفتیم و یا آبگوشت درست می‌کردیم و یا استنبولی. ماکارانی و املت هم بلد بودیم. البته در قم ابتدا مدرسه آیت‌الله مشکینی، به طلبه‌ها غذا می‌داد. بعد از آن هم چند مدرسه دیگر این طرح را شروع کردند؛ ولی مدرسه ولی‌عصر غذا نمی‌داد، اما چون نزدیک حرم و کلاس درس بود، حیف بود که به خاطر ناهار، مدرسه دیگر برویم. بعضی مدرسه‌ها غذا می‌دادند؛ ولی راهش تا حرم و کلاس‌ها دور بود. از این جهت مدرسه ولی عصر خیلی خوب بود.

از جهت کمک آموزشی هم آن زمان که اصلا وسیله کمک آموزشی نبود. ما بعضی از درس‌ها که به خاطر حجم زیاد درس‌ها، فرصت نمی‌کردیم در درس شرکت کنیم و یا کتاب، تا پایان سال تمام نمی‌شد، مجبور بودیم نوار گوش دهیم. آن زمان، گرفتن نوار کاست به راحتی نبود. برای گرفتن نوار توی صف می‌ایستادیم. شرایط کمک آموزشی همین بود. الان وضع خیلی بهتر شده است و طلبه‌ها باید از این فرصت استفاده کنند.

از اساتیدتان اگر نکته‌ای هست بفرمایید.

سال اول که حوزه آمدیم 27نفر بودیم. بعد از انقلاب، اولین دوره‌‎ای که جمعیت خوبی شرکت کرده بود، دوره ما بود. قبل از آن کلاس‌ها، 5-6 نفری برگذار می‌شد. آقاشیخ علی بهجتی، در دبیرستان، دبیر بود؛ ولی آقاشیخ محمدحسین با رئیس آموزش و پرورش صحبت کرد که ایشان با حفظ سمت و مواجب‌شان، در حوزه نیز تدریس کنند. آموزش و پرورش نیز قبول کرد. خدارحمت کند آقاشیخ علی بهجتی؛ ایشان از هیچ کوششی برای رشد طلبه‌ها دریغ نمی‌کرد و خیلی برای آن‌ها وقت می‌گذاشت.

لازم است از آیت‌الله اشتهاردی نیز یاد کنم. ایشان با اینکه سطح علمی بالایی داشت و می‌توانست درس خارج تدریس کند، ولی تا آخر عمرش، لمعه تدریس می‌کرد. می‌گفت لمعه درس نیم استدلالی است و متن سنگین و دقیقی دارد و اگر علما بر لمعه حاشیه نمی‌زدند، ما چگونه می‌توانستیم متن لمعه را بفهمیم. همچنین می‌گفت لمعه درسی است که طلبه باید با آن زیربنای فقهی‌اش را قوی کند.

 در مدتی که در قم بودید آیا در مجلس علما شرکت می‌کردید؟

بله، جمعه‌‎ها در خانه استادمان آقاسیدعلی محقق داماد، مراسم روضه‌خوانی بود که علما هم می‌آمدند، و ما هم در آن جلسه شرکت می‌کردیم. آقایان جوادی، زنجانی، آذری قمی و... در این مجلس شرکت می‌کردند. بعد از منبر هم اگر کسی سؤالی داشت مطرح می‌کرد و بزرگان جواب می‌دادند. گاهی هم مسأله‌ی علمی مطرح می‌شد و علما بحث و گفتگو می‌کردند و ما گوش می‌دادیم.

شما سابقه زیادی در تدریس دروس حوزه دارید. چند نکته از سبک و روش تدریسی‌تان را بگویید.

من معمولا در بین درس سؤال مطرح می‌کنم و بعد به سؤال پاسخ می‌دهم. مطرح‌کردن سؤال بیشتر برای این است که طلبه حواسش را جمع کند و متوجه باشد که در ادامه درس، چه سؤال و اشکالی را می‌خواهیم پاسخ بدهیم.

در بین درس، گاهی شعر و حدیثی را که به بهانه‌ای با بحث مناسبت دارد، می‌خوانم. به عنوان مثال در درس به کلمه‌ای رسیدیم که همان کلمه در یک حدیثی آمده است؛ مثلا به کلمه «احتمال» که می‌رسیم، حدیثی از حضرت امیرالمؤمنین (ع) می‌گویم که می‌فرمایند «الاحتمال قبر العیوب». اول می‌گویم که معنای کلمه احتمال در این حدیث با احتمالی که در درس آمده است، فرق دارد. احتمال در اینجا به معنای تحمل‌کردن است؛ معنای حدیث این است که: تحمل‌‎کردن، قبر عیب‌هاست و عیب‌ها را می‌پوشاند. ممکن است شما با همسر، خانواده، اقوام، هم‌حجره یا هم‌بحث‌تان مشاجره کنید. اگر طرف مقابل یک چیزی گفت و شما جواب دادی، او نیز در جوابتان یک چیز دیگر می‌گوید. همین باعث می‌شود عیب‌های یکدیگر را آشکار کنید؛ ولی اگر طرف مقابل، چیزی گفت و شما تحمل کردید، عیب‌ها پوشیده می‌شود.


ما استاد جعفری را به عنوان شخصی که در پاسخگویی به مسائل شرعی منحصربه فرد است می‌شناسیم. چه چیزی باعث شد شما این‌گونه در یادگیری و همچنین پاسخ‌گویی به مسائل شرعی مردم اهتمام داشته باشید؟

از همان اول که طلبه شدیم، آقاسیدمهدی حسینی‌نژاد -خدا رحمتش کند- مسائل شرعی را از روی رساله برای ما می‌گفت. وی در مسائل شرعی، فرد باسوادی بود. در درس، اگر نکته‌ یا اشکالی بود می‌پرسیدیم و او هم جواب می‌داد. در اوائل طلبگی پای منبر آقاسیدعلی حسینی‌پور (ره) که هر شب بعد از نماز مغرب و عشا برگزار می‌شد، شرکت می‌کردیم. اول منبرش از روی رساله امام، مسأله می‌گفت و ما هم یاد می‌گرفتیم. در قم که بودیم، رادیو گوش می کردیم؛ آیت‌الله توسلی (ره)، رئیس دفتر امام، همیشه قبل از اذان ظهر در رادیو مسائل شرعی را از رساله امام می‌گفت. آقای توسلی رئیس دفتر امام بود و اگر نظری از امام می‌گفت، معتبر بود؛ به خاطر همین به نکاتی که می‌گفت دقت می‌کردیم که فتوای امام در مسائل مختلف شرعی چیست. با آقای محمدی – از طلبه‌های احمدآباد- که در دفتر امام بود، ارتباط داشتیم و اگر سؤالی داشتیم از او می‌پرسیدیم. ایشان الان در قم در دفتر رهبری است. از همان ابتدا که به تبلیغ می‌رفتم، اول منبر مسأله می‌گفتم؛ در جبهه هم که بودیم از روی رساله، مسأله شرعی می‌گفتم. در سرو علیا، روستای خودمان نیز از قدیم تاکنون روحانیون باسابقه در ایام تبلیغی –دوماه محرم و صفر و ماه رمضان- برای تبلیغ می‌آمدند و مردم منبری بودند و با مسأله خیلی آشنا بودند. وقتی مسأله می‌گفتم، مردم روستا می‌گفتند در این مسأله، چنین نظری هم هست. متوجه شدم من از روی رساله امام مسأله می‌گویم و مبلغینی که از قم می‌آیند، از روی رساله آقای بروجردی. از آنجا بود که بیشتر به اختلاف اقوال دقت می کردم. بعدا استفتائات امام و َآیت‌الله گلپایگانی چاپ شد و ما این استفتائات را مطالعه می‌کردیم. کم کم از طریق مطالعه رساله و استفتائات، مسائل شرعی بیشتری را یاد گرفتیم. بعدا هم که اصول فقه تدریس کردم، متوجه شدم که مراجع بر اساس چه مبنایی فتوا می دهند و در مسائلی اختلافی، به مبنای اصولی آن‌ها نیز توجه می‌کردم.

چه سفارشی به طلبه‌ها دارید تا در پاسخ‌گویی به مسائل شرعی‌ای که مبتلابهِ خودشان و مردم است، حاضرجواب باشند؟

طلبه اول باید احساس نیاز کند. فرد تا احساس نیاز نکند، به دنبال فراگیری مسأله شرعی نمی‌‎رود. وقتی طلبه پایه دو و سه بودیم، به جبهه که می‌رفتیم، همه از ما می‌خواستند که رساله و مسأله شرعی بگوییم. اقشار مختلفی در جبهه بودند و هر کدام به فراخور خود سؤالی داشتند و ما مجبور بودیم برای پاسخگویی به آن‌ها مسائل شرعی را یاد بگیریم. طلبه‌ای که فقه را در حد لمعه خوانده است و به تبلیغ هم ‌می‌رود و در مسائل شرعی با افراد مباحثه ‌می‌کند، کم کم در یادگیری مسائل مختلف شرعی خبره می‌شود. طلبه باید با رساله مأنوس باشد و اگر خودش در مسأله‌ای مشکلی داشت، سؤال کند. بعضی وقت‌ها در کلاس مسأله‌ی شرعی را مطرح می‌کنیم. بعضی وقت‌ها طلبه‌ها می‌گویند، همان مسأله‌ای که شما گفتید، در مسجد برای مردم گفتیم. اما من می‌گویم قبل از اینکه مسأله بگویید حتما به رساله نیز مراجعه کنید و به گفته من اکتفا نکنید. ممکن است جوابی که من دادم بر اساس مبنای مشهور باشد، ولی یک نفر ممکن است مقلد مرجعی باشد که چنین نظری ندارد. همچنین اگر کسی پرسید که این مسأله کجای رساله نوشته شده، بتوانید جواب بدهید.

برای طلبه‌هایی که مشغول به تحصیل هستند، چه توصیه‌ای دارید؟

طلبه باید عاشق باشد؛ یعنی باید خواسته باشد. بعضی چیزها فرد تا نرسد، نمی‌فهمد. یکی از سؤال‌های طلبه‌ها این است که من دروس پایه‌‌ام را خواندم؛ ثم ماذا؟ می‌گویم الان وظیفه‌تان این است که درس بخوانید. اگر به وظیفه عمل کردید، بعدا نتیجه‌اش را خواهید دید. امام (ره) می‌فرمود ما مأمور به وظیفه هستیم نه نتیجه. امام این جمله را بارها در سخنرانی‌هایشان می‌گفتند. به طلبه‌ها می‌گویم الان دارید وقت می‌گذارید و کارتان همین است. اگر خوب به وظیفه عمل کنید، نتیجه‌ای که می‌گیرید، نتیجه خوبی خواهد بود. شما بعدا یا کار تبلیغی می‌کنید یا کار اداری و یا در حوزه و دانشگاه فعالیت علمی دارید یا قاضی خواهید شد. وقتی آنجا رفتید، آن وقت می‌فهمید که چه فرصتی از دست داده‌اید. الان که در حوزه هستی شیطان مدام می‌گوید این درس‌ها چه فایده‌ای دارد و برای چه خوب است. من در بین درس اصول، گاهی مسائل فقهیِ مربوط به بحث اصولی را نیز مطرح می‌کنم تا طلبه‌ها متوجه باشند کاربرد این بحث اصولی برای فلان مسأله‌ی شرعی است. طلبه‌، از مباحث فقهی‌ای که در درس اصول مطرح می‌شود، بیشتر استفاده می‌کند؛ چون می‌داند ثمره‌ی اصول چیست.

شاید بتوان گفت تا قبل از انقلاب اسلامی، حوزه علمیه، پاسخ‌گوی نیازهای مردم بود؛ چراکه طلبه‌ می‌توانست با فراگیری علوم رایج حوزه، پاسخگوی مسائل شرعیِ مردم باشد. اما بعد از انقلاب، ابعادِ اجتماعیِ دین که تاکنون مغفول مانده بود به عرصه اجتماع آمد و این، رسالت حوزه علمیه را سنگین‌تر کرده است. شما این را اضافه کنید به هجمه‌های اخلاقی و فرهنگیِ دشمن که در سایت‌ها و شبکه‌های ماهواره‌ای علیه کشور و جوانان ما بسیج شده‌اند. به نظر می‌رسد نیازهای جامعه با مواد درسیِ حالِ حاضر حوزه هم‌خوانی ندارد. من نمی‌خواهم کم‌کاری یا بهتر بگویم تنبلی بعضی از طلبه‌ها را توجیه کنم، اما حداقل به طلبه‌های فعال و کوشا و انقلابی این حق را بدهیم که گاهی در ذهنشان این شبهه ایجاد بشود که: «بعضی از این درس‌ها را برای چه بخوانیم یا این‌که چرا بعضی از دروسی که لازم است هنوز متن درسی حوزه نشده است»؟

بله، امروز حوزه باید پاسخ‌گوی نیازهایی باشد که در زمان گذشته، آن نیازها احساس نمی‌شد؛ چون مردم اطلاعی در این زمینه‌ها نداشتند؛ اما امروز فرد با شبهه‌ای که –از ماهواره و اینترنت- در ذهنش ایجاد شده، پای منبر می‌نشیند و از من و شما جواب سؤال و شبهه‌اش را می‌خواهد. طلبه‌ی امروز باید پاسخ‌گوی جوانِ پرسش‌گر باشد و مخاطبش فردِ خالی‌الذهن نیست. دروسِ امروز حوزه، پاسخ‌گوی همه‌ی این نیازها نیست. مشکلی که الان در حوزه وجود دارد این است چیزهایی که مردم در جامعه نیاز دارند، آن‌چنان که باید در حوزه به آن نمی‌پردازند. ما طلبه‌ها با قرآن، نهج‌البلاغه و صحیفه سجادیه انس نداریم؛ در حالی که این‌ها خیلی نیاز است. انس داشتن نسبت به این کتاب‌های مقدس، غیر از خواندنِ معمولی است. طلبه باید در مضامین و علومی که در منابع دینیِ ما به ویژه این سه منبع نهفته است، عمیق شوند و کار پژوهشی و علمی کنند. اگر طلبه در 6 سال مقدمات، مقید می‌بود یک دوره تفسیر بخواند، خیلی خوب می‌شد. قرآن، واقعا نیازهای معنوی طلبه و جامعه را پاسخ‌گوست و برای رشد علمی و معنوی جامعه خیلی مؤثر است. یکی از نقاط ضعف ما در برابر اهل تسنن همین است. سنی‌ها خیلی به قرآن اهمیت می‌دهند. این یک ضعف است که حوزه‌های ما با قرآن و نهج‌البلاغه و صحیفه سجادیه انس ندارند. درس‌های حوزه خیلی زیاد و فشرده است. فقه و اصول لازم است؛ ولی می‌توان با حفظ مطلب، عبارت‌های زیاد و سنگین درسی را کمتر کنند و به جای آن قرآن و نهج البلاغه و صحیفه به عنوان متن درسی جایگزین کنند.

با تشکر فراوان از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.

من نیز از شما تشکر می‌کنم.

 

 

  • سیدمجتبی رفیعی اردکانی

بشنو از سنگ!

سیدمجتبی رفیعی اردکانی | دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۰۲ ق.ظ | ۲۰ نظر

با زمین غریبه نیست و مدت‌هاست که با آن رابطه نزدیکی دارد. اما این روزها هنرش را به «رخ سنگ»‌هایی کشیده است که سال‌ها با آن‌ها مأنوس است و بر «رخ سنگ‌ها» می‌نویسد. سیدمحمد رفیعی اردکانی فارغ‌التحصیل رشته زمین‌شناسی است، و مطالعه و هنر، سرگرمی اوست. مدتی است که مشغول نوشتن آیات و روایات و جملات بزرگان بر روی سنگ‌ است. به این بهانه با او گفتگوی کوتاهی داشتم.

از انگیزه‌اش برای این کار می‌پرسم؛ می‌گوید: هنر، صدای احساس انسان است و اساسا انسان با هنر می‌‎تواند احساسات درونی‌اش را فریاد کند. هنر خطاطی را با طبیعت عجین کردم تا بتوانم احساسم را از این طریق بیان کنم.

از حرف درون و احساسش می‌گوید: رشته تحصیلی‌ام زمین‌شناسی است؛ به خاطر همین وقتی به سفر می‌روم، سنگ‌ها خیلی برایم جلب توجه می‌کند؛ چون سنگ‌ها با این‌که خاموش‌اند، حرف‌های زیادی برای گفتن دارند. همیشه دوست داشتم دیگران نیز به این سنگ‌ها توجه کنند.

قبل از این، بر روی سنگ‌های صاف و صیقلی خطاطی شده بود، اما به نظرم، نوشتن بر روی سنگ‌های فرسایش‌یافته سابقه‌ نداشته است؛ به خاطر همین با نوشتن آیات قرآن بر روی سنگ‌های فرسایشی، هم حرف‌های نهفته این‌گونه سنگ‌ها و هم آیات قرآن را به به گوش مخاطبم می‌رسانم.

وی ادامه می‌دهد: هنر خوشنویسی همیشه برای مسلمانان ارزش ویژه داشته‌ است؛ زیرا آن‌را هنر تجسم کلام وحی می‌دانسته‌اند.

وقتی از احساسش هنگام نوشتن بر روی سنگ‌ها می‌پرسم، جواب می‌دهد: از نوشتن آیات بر روی سنگ‌ها بسیار لذت می‌برم و به هیچ وجه گذر زمان را حس نمی‌کنم و انگار فراتر از زمان سیر می‌کنم.

آقای رفیعی در پایان می‌گوید با آقای دکتر میرجانی، رئیس محترم میراث فرهنگی اردکان صحبت کردم و قرار است غرفه‌ای در بازار صنایع دستی در اختیار من قرار دهند تا سنگ‌نگاره‌ها را در معرض نمایش همشهریان و مسافران نوروزی قرار دهم.

 

  • سیدمجتبی رفیعی اردکانی


  • سیدمجتبی رفیعی اردکانی