تِرِشه

تِرِشِه به گویش اردکانی راه باریکی را گویند که بین کرت ها (زمین کشاورزی) فاصله انداخته است

تِرِشه

تِرِشِه به گویش اردکانی راه باریکی را گویند که بین کرت ها (زمین کشاورزی) فاصله انداخته است

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شفای «شاه‌بی‌بی» با عنایت جدِّ حاجی «بی‌بی‌شاه»

سیدمجتبی رفیعی اردکانی | سه شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ق.ظ | ۲ نظر

«شفا» یک امر عادی نیست که با شیوه علمی قابل اثبات باشد، بل‌که یک نوع کرامت است. شفاگرفتن مریض‌ها در کنار مرقد امامان علیهم‌السلام در کتب و منابع معتبر نقل شده است و شاید برخی از نزدیک با چشمان خود شفاگرفتن مریضی را دیده‌اند. اما در همین کوچه پس‌کوچه‌های شهر مردمی مؤمن و پاک‌دل، مرغ جانش‌شان را با بال‌های ایمان به پرواز درمی‌آورند و با نگینِ چشمانی پر از اشک، رشته حاجات خود را به ضریح مطهر ائمه گره می‌زنند و  حاجت خود را می‌گیرند. آنچه می‌‏خوانید، نه بیان یک داستان و نه شرح یک ماجرا، که یک واقعه است؛ واقعه‌ای که 52سال قبل در اردکان اتفاق افتاده است. شرح واقعه را از زبان یکی از خواهران «شاه‌بی‌بی» بخوانید:

 

تیرماه سال 42 یکی از آشنایان، در منزل ما، «شاه‌بی‌بی» را روی دست گرفته بود و بالا می‌انداخت. ناگهان بچه سر عقب زد و به اصطلاح سرِ کمر افتاد. مادر با ترس و دلهره دوید و بچه را بغل کرد. خواست با شیر، آرامش کند، اما او شیر نخورد. بچه مدام گریه می‌کرد؛ زرد شد و  از درد عرق ریخت تا این‌که از نفس افتاد و از خستگی خوابید. بچه را گرم گرفتیم. مادر بی‌تابی می‌کرد.

خیلی از بچه‌ها که سرِ کمر می‌افتادند نخاعشان معیوب می‌شد و گردن‌شان در بدن فرو می‌رفت و می‌مردند. ماماهای قدیم برای طبابت روغن گوسفند و زردچوبه به کمر بچه می‌مالیدند. بخچه‌هایی را گرم می‌کردند و گردن، دست و کتف بچه را محکم می‌بستند. این راه درمان، شانسی بود؛ بعضی از بچه‌ها خوب می‌شدند و بعضی بدتر می‌شدند و می‌مردند. یادم نیست برای درمان شاه‌بی‌بی پیش ماما رفتیم یا نه.

ولی خواهر کوچک ما از آن روز به بعد بدتر و بدتر شد. گوشت بدنش آب شد. زرد شده بود و لاغر. چشم‌هایش گود افتاده بود. هرچه او را گرم می‌گرفتیم، افاقه‌ نمی‌کرد. خواهرِ تپل‌مپل و سفید ما دیگر رنگ‌ورویی نداشت. شب و روز گریه می‌کرد. بعدها خون، ادرار می‌کرد. هر هفته شاه‌بی‌بی را نزد دکتر حکمت می‌بردیم و مدام به او دارو می‌خوراندیم. آن روزها دکتر حکمت، طبیبِ خوبی بود. مطبش در یزد بود و روزهای جمعه اردکان طبابت می‌کرد. ویزیت گران می‌دادیم و داروهای گران می‌خریدیم؛ ولی داروها مسکن بود؛ تا فقط درد بچه را کمتر کند که شب‌ها بتواند کمی بخوابد.

تابستان گذشت. ماه آذر رسید. خون‌ادراری شاه‌بی‌بی بهتر شده بود؛ اما دکتر به ما گفت متأسفانه خواهرتان به فلج اطفال مبتلا شده است. مادر از این‌که دختر هفت هشت ماه‌اش بعد از پنج ماه زجرکشیدن، الان فلج اطفال گرفته است، خیلی بی‌تابی می‌کرد.

بدن شاه‌بی‌بی، از حالت طبیعی خارج شد. استخوان‌های دست و پایش کج‌، و دستانش از مچ خشک شده بود؛ مثل اسکلت کج‌ومعوجی شده بود که وقتی به او نگاه می‌کردی به وحشت می‌افتادی. هر پنج دقیقه یک‌بار از درد چشمانش بالا می‌رفت و دهانش تا بناگوش باز می‌شد و آن‌قدر گریه می‌کرد تا از نفس می‌افتاد. این کار شب و روزش بود. دوا و درمان هیچ دکتری هم کارساز نبود. دیگر شیر نمی‌گرفت. به زور چند قطره شیر در حلقش می‌انداختیم که از گرسنگی نمیرد و زنده بماند.

آن‌ روزها، در طول روز مشغول کارِ خانه بودیم. یادم نمی‌آید از وقتی شاه‌بی‌بی مریض شد، ما شب‌ها خوابیده باشیم. خواهر مریض ما حتی یک لحظه هم خواب نمی‌رفت. دیگر خوشی و سلامتیِ او از یادمان رفته بود. خسته شده بودیم. گریه می‌کردیم و شفایش را از خدا می‌خواستیم. از خدا می‌خواستیم اگر به صلاحش نیست او را شفا دهد، مرگش را برساند تا خواهر کوچک خانه‌مان از زجر و بی‌قراری راحت شود. شاه‌بی‌بی با بی‌قراری‌اش ما را هم بی‌تاب کرده، و غبار غم تمام خانه را فرا گرفته بود.

مادربزرگ ما (ننه سکینه) هر روز به ما سر می‌زد. او دوران کودکی‌ را در خانه آسیدحسین مرتضوی[1] (عموی آیت‌الله آسیدروح‌الله خاتمی) و همسرش حاجی‌ «بی‌بی‌شاه» بزرگ شده بود. آن‌ها بچه‌دار نمی‌شدند و مادربزرگ ما را که در همسایگی‌شان زندگی می‌کردند، به فرزندی گرفتند و او را بزرگ کردند.

مادربزرگ در طول این چند ماه، دربه‌دری ما و بی‌تابیِ شاه‌بی‌بی را دیده و دیگر صبرش طاق شده بود. یک شب آمد خانه ما و با گریه‌وزاری گفت: «من امشب باید شفای شاه‌بی‌بی را بگیرم. جدِّ آسیدحسین خاتمی و حاجی بی‌بی‌شاه امشب باید نوه‌ام را شفا دهند. امشب باید پدر و مادرم، جدشان را واسطه کنند؛ یا دخترم را شِفا دهند یا شَفا(مرگ)». بعد گفت: «بروید امشب راحت بخوابید».

شاید اولین شبی بود که بعد از مریضی خواهرمان می‌خوابیدیم. خیالمان راحت بود که ننه سکینه امشب، شاه‌بی‌بی را تیمار می‌کند. مادربزرگ و شاه‌بی‌بی را در اتاقی تنها گذاشتیم و رفتیم آن طرف خانه (نِسَر) تا بخوابیم. از خستگی خوابمان برد.

اذان صبح، مادر، مثل داغدیده‌ها گریه‌کنان از خواب بیدار شد. غم، تمام وجودمان را فراگرفته بود که قرار است الان پیکر بی‌جان خواهرمان را ببینیم. وقتی فهمیدیم مادربزرگ دیشب مادر را برای شیردادن شاه‌بی‌بی بیدار نکرده است، دیگر یقین کردیم که بی‌خواهر شدیم. با ترس و دلهره وارد اتاق شدیم. مادربزرگ گوشه اتاق خواب بود و ننو بی‌حرکت! بچه‌ای که یک لحظه چشم روی هم نمی‌گذاشت، الان آرام بود. دویدیم به سمت ننو. با ناامیدی به خواهرمان نگاه کردیم؛ دختری را که دیدیم، شاه‌بی‌بی نبود!

خواهر ما که تا دیشب اسکلتی بود با دست و پای کج‌ومعوج و با چشمانی به گودافتاده، اما حالا یک دختری را می‌دیدیم با چشم‌هایی درشت، صورتِ سفید و گل‌‌انداخته، و دست‌وپایی گوشتین و چاق. شوکه بودیم. نمی‌دانستیم خوابیم یا بیدار! همه شاه‌بی‌بی را می‌بوسیدند و گریه می‌کردند. مادربزرگ از سر و صدای ما بیدار شد؛ گریه می‌کرد و می‌‌گفت: «شفای نوه‌ام را از پدر و مادرم گرفتم». هنوز شاه‌بی‌بی را ندیده بود که این حرف را زد. و بعد جویای احوال نوه‌اش شد. گفتیم بلند شو شاه‌بی‌بی را ببین. مادربزرگ به سر و صورت خود می‌زد و گریه می‌کرد؛ می‌گفت: «این همه گوشت کجا بود که روی تن این دختر رویید؟ چطور این دست‌های کج، راست شد؟ کاش پدرم این‌جا بود و دور او می‌گشتم. کاش مادرم بود و بوسه‌بارانش می‌کردم».

مادربزرگ ادامه داد: «دیشب هنوز بچه داشت گریه می‌کرد که من خوابم برد. خواب دیدم شاه‌بی‌بی در آغوش مادرش، سوار بر شتر، دور کَلَک[2] حسینیه بازارنو می‌چرخید. افسار شتر هم دست مادرم، حاجی‌بی‌بی‌شاه بود.» مادربزرگ می‌گفت: «این خواب من بود ولی مطمئنم بچه هم خودش خوابی دیده و عنایتی به او شده است.»

آن روز تا شب همسایه‌ها و اقوام برای دیدن خواهر شفایافته‌مان به خانه‌ ما می‌آمدند. شاه‌بی‌بی را می‌دیدند و گریه می‌کردند. می‌بوسیدند و در آغوش می‌گرفتند. شاه‌بی‌بی از  آن روز به بعد دختر آرام و قرار شده بود. مثل یک بچه سالم، خوب می‌خورد و خوب می‌خوابید.

ما تا آن زمان، آوازه «شِفا» را شنیده بودیم، ولی از نزدیک «شفایافته» را با چشمان خود ندیده بودیم.

زلیخا گفتن و یوسف شنیدن     شنیدن کی بود مانند دیدن



[1]. آیت‌الله حاج سید اسماعیل اردکانی -جد پدری سید روح‌الله خاتمی- سه فرزند داشت. فرزندان آن بزرگوار عبارتند از: «حاج سید محمدرضا خاتمی» والد معظم حضرت آیت‌الله خاتمی، «حاج سید مهدی مهدوی» والد محترم «حجت‌الاسلام حاج سید حسین مهدوی اردکانی» و «حاج سید حسین مرتضوی» که ایشان اولاد نداشته‌اند.

 

[2]. هنگامی که محرم در فصل زمستان واقع می‌شد در کلک وسط میدان هیزم می‌گذاشتند و آن را برای گرما و نوردهی میدان روشن می‌کردند. در حقیقت کلک، منقل بزرگی بوده است به شکل یک هشت ضلعی بر پایه‌ای گرد به قطر 3 متر و ارتفاع 5/3 متر در وسط میدان، که دارای تزیینات و جایی هم برای برداشتن خاکستر بوده است.

 

  • سیدمجتبی رفیعی اردکانی